همدردی با بهنام نظام آبادی

۹۶۳

متن ارسالی بخشی از خاطرات آقای علیرضا نیکزاده دماوندی از خاطرات زندان ، شکنجه و ضرب و شتم ایشان است که برای اینفوصوفی ارسال داشته:

درود وادب واحترام وارادت

برادر دربندم جناب آقای بهنام محجوبی

شما اولین شخص نیستید که به اجبار روانه تیمارستانش کردند واگر حمایت هموطنان نباشد آخری هم نیستید!

ظلمی که برشما رفته است قبل ازشما دامنگیر بسیاری از مردان بزرگ تاریخ ساز بوده است.

ازجهت نمونه این ستم بر آموزگار خرد واندیشه جناب استاد آقای هاشم خواستار رفته است ومن حقیر بیمقدار نیز از این موهبت نظام ولایی بامقداری محبت بیشتر بهره مندشده ام.

بعداز پذیرایی مفصل توسط برادران سربازگمنام امام زمان ازحال رفتم وآقایان نجبا دیدند تلف شدنم برایشان هزینه دارد باآمبولانس مرا اعزام به بیمارستان کردندودربخش سی سی یو بهوش آمدم مشاهده کردم یکدستم به سرم ودست دیگرم بادستبند به تخت ویک پایم با پابند به تخت بسته شده است گفتم عجبا من اگررمبو بودم با ایست قلبی قادر به فرار نبودم .

روکردم بدو مقنعه برچهره (روبند و پوزبندبگویم نمیدانم چه بنامم؟!) گفتم: آقایان این قفل وبند وزنجیر برای چیست؟ چرا خجالت میکشید رویتان را باز کنید دل آدم میگیرد.

هیچ توجهی نشد عرض کردم شما که هستید؟ من اینجا چه میکنم؟

تا آنجا که یادم هست چند نفر شبیه آدم ریختند سرم و بامشت ولگد وفحش مرا به نمیدانم کجا بردند؟

و گفتم باید اقدامی کنم.  فریادزدم پرستار پرستار پرستار آدم ربایی شده. اینها که هستند؟ زنگ بزنید صد وده منودزدیدند!

سرتو درد نیاورم آنقدر فریادزدم تا زنگ زدند صد وده و دو مامور انتظامی بعد از ربع ساعتی آمدند.

من شرح ماجرا را گفتم بیچاره افسر انتظامی سعی به آرام کردن من داشت و میگفت این آقایان خودشان مامورند.

گفتم کارت شناسایی خودرا نشان دهند.

حداقل چهره خوبشان را از روی کارت ببینم و باز داستان شروع شد.

بهر تقدیر پزشک محترم و بزرگواری آمد و فرمود اینجا سی سی یو هست و بیماران قلبی در این بخش نیاز به سکوت وآرامش دارند.

گفتم:  آقای دکتر من چرا اینجاهستم؟

گفت: به شما شک واردشده و احتمال ایست قلبیست.

گفتم: یعنی بیمار قلبی هستم.

فرمود: بله.

عرض کردم: باید در آرامش دور از استرس باشم.

فرمود : بله.

عرض کردم: چهار میخم کرده اند و دو تا از ما بهتران دور تختم قراول میروند؛ این وضع میگذارد آرامش داشته باشم.

دکتر گفت: من چه کنم.

گفتم: یا اینها را از سی سی یو بیرون کن یا مرا ترخیص کنید.

بعد از کلی حرفهای درگوشی صدای دکتر بلندشد؛ فرمود: من اینجا مسئولم یا بیرون بروید یا مریضتان را ببرید.

خدا خیرش دهد انسان بادل و جرأتی بود.

یکی از دو نقابداربه من نزدیک شد وگفت همینجا رو تو کم میکنیم و برگشت و همراه رفیقش رفتند جلو درب سی سی یو .

القصه بعد از چند روزی دکتر دستور ترخیص داد و من خوش خیال فکر کردم زندان میرویم.

با غل وزنجیر سوار آسانسور شدیم و متوجه شدم طبقه همکف را نزد.

بلکه دکمه زیر زمین را زده است.

یک جورایی فهمیدم ماجرا روکم کنی هست و درست حدس زدم.

زیر زمین بخش اعصاب و روان بود تا آمدم بفهمم چی به چیه.

در اتاق دو تخته که بیماری نداشت روی یک تخت صلیبم کردند.

سه تا مامور بودند یکی از آنها پرده اتاق را کشید تا از کاریدور دید نداشته باشد و خودش رفت بیرون ودرب را پشت سرش بست و آن دو بزرگوار مشغول پذیرایی شدند و خوب معلومه که در بخشی که همه دیوانه ایم فریاد اثر ندارد!

خلاصه بعد از ویزیت آقایان دندانی در دهانم نماند و به برکت ماساژ پهلوها و شکم  دوماهی کج و کوج راه میرفتم و بی ادبی هست ببخشید ادارام نیز چند ماهی رنگ ملس کدر سرخی داشت.

در دادگاه انقلاب به اتهام لیدر درویشی و توهین به رهبری و… سر جمع سه سال حبس گرفتم و بعدها دادگاه کیفری به اتهام فحاشی به مامور و درگیری فیزیکی مرا خواست.

رفتم دادگاه دیدم دوست عزیز ماساژور بعنوان شاکی آنجاست.

طفلکی در حین مشت ومال راستیِ شصتش ترک برداشته بود.

خداییش حقش بود که پزشکی قانونی طول درمان داده بود و راستیِ را گچ گرفته بود.

کار ما بدجوری بیخ پیدا کرده بود ولی نمیدونم از کجا الطافی به من شد چون داستان این کی ختم بخیر شد.

و اما اصلِ اصلِ ماجرا پرونده سومی بود :

این دفعه دادگاه حقوقی من رو خواست بیست دقیقه زودتر رفتم به دفتر دادگاه اعلام حضورکردم .

مسئول دفتر فرمودند: بنشین رو صندلی دم در تا صدات کنیم.

گفتم: به چشم .

نشستم آنجا که فرموده بود.

پانزده دقیقه ای گذشت.

خانم متشخص کیف بدست عینکی آمد و رفت تودفتر.

چند دقیقه بعد صدام کردند و گفتند برو تو آن اتاق.

در زدم وارد شدم گفتم : سلام .

چون از زمان مشت و مال قدری گوشم سنگین شده متوجه علیک نشدم .

خانوم محترمه رو صندلی روبرو قاضی محترم نشسته بود .

آقا قاضی سرشو از رو پرونده بالا آورد فرمود: بنشین .

تا نشستم آقای قاضی فرمود: سرکارخانوم وکیل سازمان تأمین اجتماعی هست از شما شکایت دارد.

روکردم به خانوم محترمه آهسته گفتم: چه هیزم تری فروخته ام به سازمان محترم.

حالا طوری نشده چیزی که زیاده هیزمه چشمم … میام و عوضش میکنم.

آقا قاضی به نظرم بیخودی عصبانی شد گفت: مزه نریز.

عرض کردم چشم و ساکت نشستم سرجام .

قاضی آقا پرونده را نگاهی کرد وگفت: هزینه درمان بیمارستان را نپرداختی.گفتم کدام هزینه؟

فرمود: شما در فلان تاریخ هزینه درمانتان رانپرداختید!

من از خجالت کلی رنگ برنگ شدم.

با لابه بغض درگلو گفتم: قاضی آقاهه منکه خودم نرفتم. منو بردند. بی ادبی ببخشید. آقایون قانون بلد میگن هزینه بیمار زندانی با زندانه .

فرمودند: اون فرق میکنه.

گفتم: مگه این کدومه؟

فرمودند: اون اونه! این یکی این یکیه!

عرض کردم:  این یکی کیه اون کی کیه!

خلاصه گفتن: این کیه و اون کیه هیچ نتیجه ای نداشت.

گفتم: آق قاضی جان حالا چکار کنم؟!

گفت : بیا اینجا را امضاء کن برو .

امضاء کردم تا چند روز قبل که همه چیزا ازیادم رفته بود؛ یک برگ اجراییه بلند بالا آمد.

بله هزینه ماساژ و مشت و مال در چند دفعه خداییش خوب آمده، پول کل هزینه های بیمارستان و تیمارستان و مشت و مال! در نمیدونم کجا؟! حدود یک و نیم ملیون شده است.

برگه خوشگل اجراییه در تصویر دیده میشود. 

علیرضا نیکزاده یکی از دراویش گنابادی است که سه سال در زندان بسر برده است
علیرضا نیکزاده یکی از دراویش گنابادی است که سه سال در زندان بسر برده است