از گلستان بگو! «بخشی از مشاهدات آقای امیرعلی لباف از رخدادهای گلستان هفتم»

۵۰۶

در پی انتشار فراخوان «از گلستان بگو!» ، شاهدان عینی و اشخاصی که در آن روزهای سرد زمستانی برای ممانعت از حرمت شکنی نسبت به ساحت پیر و مقتدا و مولایشان در محل حضور بهم رسانده تا مانع دست اندازی ها و جسارت به قطب طریقت گنابادی شوند، دیده ها و شنیده های خود را برای ثبت در تاریخ جنایت های حکومت علیه دراویش گنابادی به این پایگاه خبری ارسال می دارند تا با بازخوانی آن این جرم ها و جنایت های اعمال شده از سوی عُمال و ایادی حکومتی علیه پیر طریقت گنابادی جناب آقای دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه و پیروان این طریقت صوفیانه در ایران به دست فراموشی سپرده نشود.

فلذا از تمامی عزیزان و شهروندانی که شاهد ظلم و جورو زور علیه دراویش گنابادی در واقعه گلستان هفتم بوده اند تقاضا می شود دیده ها ، شنیده ها و دانسته های خود را به طرقی که مایلند ، (بدون نام ، با نام مستعار یا در صورت تمایل با بانام) برای ما ارسال دارند تا پرده از فجایع، سرکوبی ها، تعرض ها و جنایت های حکومت علیه دراویش گنابادی و بویژه شخص دکتر نورعلی تابنده کنار برود.

راه های ارتباط با ما در انتهای همین پیام درج خواهد شد.

در ذیل بخش دیگری از مشاهدات میدانی یکی از دراویش گنابادی حاضر در گلستان هفتم  بنام آقای امیرعلی لباف را می شنویم که از آنچه بر ایشان و دیگر دراویش گنابادی رفته است، گفته است: 

درست از زمانیکه ما همراه با عزیزان بزرگوار ، فقرایی که در محل تشریف داشتند و از زندگی خودشان گذشته بودند و واقعا برای احساس خطری که برای مولای بزرگوار خودشان می کردند در محل حاضر شده بودند و حتی از زندگی خودشان دست کشیده بودند و مورد طعن و ناراحتی بعضی از اطرافیان خود نیز قرار گرفته بودند اما بخاطر عشقی که به ایشان – دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه قطب طریقت گنابادی – داشتند سعی کردند که آن محل را ترک نکنند و بدون اینکه زحمتی برای همسایگان و یا دیگران ایجاد کنند سعی کردند با آرامش در محل حضور داشته باشند.

همان زمان بود که به پیشنهاد برخی از فقرای عزیز  از جمله جناب آقای دکتر ظفرعلی مقیمی تصمیم گرفته شد، با همکاران برادران عزیز در مجذوبان گلها و کارتهایی تهیه بشه و به همسایه ها داده بشه برای دلجویی از آنها ، که اگر خدای ناکرده زحمتی با وجود اینکه فقرا تلاش کرده بودند که زحمتی برای آنها – همسایگان – ایجاد نشود ولی اگر زحمتی هم بوجود آمده از آنها عذرخواهی بکنند و دل آنها را به دست بیاورند؛ چون می دانستند مولای بزرگوار از حضور فقرا در آنجا هرگز ناراحت نیست فقط دوست دارند که زحمتی هم برای همسایه ها بوجود نیاد.

و الحمدالله با حمایتهایی که دوستان عزیز کردند و تلاشهایی که کردند این کار انجام شد، با زحمات همشیره ها گلها تزئین شد، کارتها آماده شد و به وسیله اخوان عزیزمان این گلها را به همسایه ها تحویل دادیم ، هرچند که همسایه ها ابراز محبت به ما داشتند و اعلام کردند که ما – دراویش – زحمتی برای آنها نداریم و خیلی با روی خوش و خوب از ما استقبال کردند در آن ایام و ما متوجه شدیم که این عمل ما باعث ناراحتی خیلی زیاد حکومتی ها شده چون بوسیله اخباری متوجه شدیم که آنها نیت داشتند که گزارشاتی را از همسایه ها با تحت فشار گذاشتن آنها (همسایه ها) تهیه کنند، برای اینکه بگویند ما اونجا – گلستان هفتم – برای آنها (همسایه ها) ایجاد زحمت کرده ایم  و مزاحم آنها هستیم و آنها بتوانند به این روش ما را از آنجا دور کنند.

برادران و خواهران عزیزی که در محل – در آنجا یعنی گلستان هفتم – حضور داشتند، حتی بخاطر اینکه ایام و ساعاتی که ساعات زیارت در دولتسرا بود خیلی از آنها برای زیارت وارد دولتسرا نمی شدند و از این عشق و علاقه ای که داشتند برای دیدار مولای بزرگوار چشمپوشی می کردند که خواهران و برادرانی از نقاط مختلف و اطراف می آیند برای زیارت ایشان جا و مکان کافی داشته باشند برای اینکه بتوانند ایشان – دکتر نورعلی تابنده – را از نزدیک زیارت کنند به همین خاطر فقط دلخوشی اونها به ایامی بود که دکتر نورعلی تابنده از دولتسرا خارج می شدند که به اطراف بروند و در این رفت و آمدها ایشان را از نزدیک بتوانند زیارت کنند.

این روزها بود که بنده – امیرعلی لباف – خیلی وقتی بود آنجا بودم و ایشان را زیارت نکرده بودم و در دلم مطالبی بود که می خواستم خدمت ایشان عرض کنم عریضه ای را نوشتم و خدمت ایشان رسیدم در زمانیکه ملاقات عمومی بود و عریضه را خدمت ایشان دادم و در عریضه نوشتم : «قربان! ما هیچ خیر و شری را نمی شناسیم و نمی دانیم و فقط و فقط دنبال اینیم که خشنودی شما را بدست بیاریم ، پس از شما خواهش می کنیم که کمکمان کنید کار و رفتار و حرکتی نکنیم که باعث زحمت شما و ناراحتی و نگرانی شما باشه!»

ایشان وقتی این عریضه را خواندند سه مرتبه با صدای بلند فرمودند: «انشالله، انشالله، انشالله.» و با دیده محبتی به بنده نگاهی کردند، بدون اینکه اعتراضی کنند از اینکه ما در محل هستیم و حضور داریم، با اینکه مدت طولانی بود که در محل بودیم ولی ایشان هیچ اعتراضی نداشتند.

وقتیکه از زیارتِ خدمت ایشان خارج شدم، دلگرمی من مضاعف تر شد و متوجه شدم که میل قلبی ایشان واقعا به حضور ماست و واقعا ما را حمایت و راهنمایی فراوان کردند.

در تمام مدتی که ما در آن محل بودیم چیزی که قابل ذکر و نکته مهم است این است که واقعا حضور فقرا در محل به خواست قلبی و دل خودشان بود و هیچ شخصی یا افراد خاصی آنها را تحریک به این نمی کردند که در محل بمانند و خودشان با میل قلبی شان آمده بودند در محل حاضر بودند بجز دفعه اول که واقعا فقرایی که نزدیک دولتسرا بودند وقتی خبر شدند   ایست بازرسی قراره زده بشه، که بهشان اطلاع داده شده بود که یک عده ای که نزدیک بودند به محل آمده بودند؛ در بقیه مواقع واقعا آنها به ندای قلبی خودشان گوش کرده بودند و در محل حاضر بودند، و هیچ کسی کس دیگه ای را تشویق به حضور نکرده بود در محل و  هیچ کسی هم آنها را به اینکه چه رفتاری بکنند یا نکنند ترغیب نمی کرد و هر کسی تلاشش بر این بود که رفتارش درست باشه و باعث رنجش کسی نشه.

در همان ایام بود که اواخر زمانی بود که هنوز ما در آنجا حضور داشتیم و هنوز وقایع سی ام بهمن اتفاق نیافتاده بود و ما متوجه دوربین هایی شدیم که در محل نصب شده بود و تنظیم دوربین زبانکده ای که سر کوچه گلستان هفتم بود به سوی کوچه برای اینکه بصورت نامتعارفی تنظیم شده بود، یعنی خارج از بعدی که معمولا برای اینه که یک ساختمان را از نظر امنیتی چک کنن یا فیلمبرداری بشه و این رسانه ای شد و متأسفانه متوجه این شدیم که در انتهای کوچه گلستان هفتم در یک نقطه ای تجمعی از نیروهای امنیتی وجود دارد.

با موضوع رسانه ای شدن آن توسط شخص من و گذاشتن این مطالب در توییتر همان فردای آن روز هنگام صبح متأسفانه خودروی من سرقت شد و من هنگامیکه ساعت هفت صبح مشاهده کردم که خودروام نیست در حالیکه در کنارم دوست عزیز و یار وفادار و فقیر مخلص عزیزمون بهنام محجوبی هم کنار من بود با پلیس تماس گرفتم و به پلیس از سرقت خودروی خودم اطلاع دادم و هنگامیکه پلیس به محل آمد گزارش را تهیه کرد به ما اطلاع داد که خودرویی با مشخصات پلاک شما ، با همین مشخصات پیدا شده ما مطمئن نیستیم که آن خودرو متعلق به شما هست یا پلاک شما بر روی آن ماشین چسبانده شده است.

به همین خاطر به ما اعلام کردند  که باید با ما بیایید برویم به پاسگاه برای شناسایی خورو و ما موقعی که گفتیم باشه ما برای شناسایی می آییم گفتند: «نه نیاز نیست خودتان بیایید خودروی خود پاسگاه می آید و شما را منتقل می کند.» در همین هنگام دیدیم که ماشین سمند  پاسگاه آمد و ما دو نفر سوار شدیم در هنگامیکه ما را به سمت پاسگاه برد احساس خطر کردیم ، حدس بر این زدیم که احتمال داره این یک فریب باشه برای بازداشت کردن من چون اونها خیلی تلاش داشتند تا شخص من را بازداشت کنند و در صورت جدا بودن من از سایر فقرا شرایط مناسبی برای این قضیه بود به همین خاطر سریعا با اس ام اس به چندین نفر از فقرا اطلاع دادم که من به سمت پاسگاه دارم می روم و اونها آگاهی و آماده باش داشته باشند.

وقتی که ما با ماشین پاسگاه منتقل شدیم ، جابجا شدیم به کلانتری نظام آباد در اصل … بنام کلانتری نامجو منتقل شدیم و در آنجا موقعی که ما وارد شدیم و در محیط قرار گرفتیم دیدیم که اصلا موضوع ، موضوع خودرو نیست و همه اینها یک چیز برنامه ریزی شده بوده برای بازداشت کردن من و ما از ادامه پاسخگویی به سوالات آنها در این موقع خودداری کردیم و اونها تصمیم گرفتند بنده و آقای بهنام محجوبی را به زندان اوین منتقل کنند ، برای دادسرای اوین ، گفته بودند که به آنجا ببریدشان.

در همان موقع که ما را از بالا به پایین اوردند، سوار یک خودرویی کردند که بجز ماشین خودروی نیروی انتظامی بود و خواستند که ما را به همراه یک سرباز بفرستند برای دادسرای اوین. در مسیری که به سمت دادسرای اوین می رفتیم به سرباز بی سیم زدند و گفتند سریعا شما به پاسگاه برگردید. و اونها سریعا ما را به پاسگاه برگرداندند و بعدا ما متوجه شدیم که اون فقرایی که در جریان بودند در جلوی زندان اوین جمع شدند و سراغ و جویای احوال ما را گرفتند به همین خاطر اونها گفته بودند که برشون گردونید که دوستانشان اینجا – در برابر زندان اوین – هستند و اونها را آزاد خواهند کرد به همین خاطر باز ما را مجدد برگردوندند به داخل کلانتری نامجو و در آنجا در یک قسمتی جفتمان را بازداشت کردند.

دستان من در پاسگاه دستبند زده بود ولی دستان بهنام محجوبی باز بود که در حینی که ما نشسته بودیم متوجه شدیم که یکی از مأموران لباس شخصی که مربوط به پلیس امنیت در اصل میشه بیرون داره صحبت می کنه درباره من و بعد صداشو شنیدم که گفتش: «بله! اسمش امیر لبافه.» بعد دیدم داخل امد و گفت : «شما امیر لبافید؟» گفتم : «بله»

ایشان گفت : «اینو سریعا انتقالش بدید به آگاهی شاپور. اونجا دنبالشن. گفتن مستقیم بیاریدش پیش خودمان در آگاهی شاپور!» تنها می خواستن منو به سمت آگاهی شاپور ببرن که بهنام عزیز دستاشو در دستان من قلاب کرد و اجازه نداد و گفت: «می دونم می خوایید اینو ببرید بکشیدش! هر کاری با اون می کنید با من هم باید بکنید.» و حاضر نشد که دستان من را رها بکنه.

بعد از موضوع ایشان که دستهای من را محکم گرفته بود اونها شروع کردند به ضرب و شتم ما درست در موقعیتی که داخل پاسگاه تماما دوربین بود، جلوی دوربین ها شروع کردند به زدن برای اینکه از هم جدایمان کنند. در همین موقع رئیس پاسگاه اومد و گفت: «چکار دارید می کنید دوربین داره ضرب و شتم شما را ضبط می کنه؟» گفتند : «قربان! اینها از هم جدا نمی شوند، دست هم را ول نمی کنند و رئیس پاسگاه دستور داد که دوتایی شان را با هم ببرید آگاهی شاپور.» ما را از بالا حرکت دادند آوردند داخل پارکینگ خود پاسگاه که مسقف هم بود و ما را در سمندی سوار کردند و از آنجا آمدند که خارج شوند متوجه شدند که یکی از خودروهای همکارانشان جلوی درب پارکینگ پارک است، تا پیاده شدند آن را جابجا کردند چند لحظه ای طول کشید تا ما را از داخل پاسگاه خارج کنند.

بعد از اینی که ما را از داخل پاسگاه خارج کردند چون پاسگاه داخل کوچه ای بود در منطقه نظام آباد، موقعی که از داخل کوچه آمدند برسند به سر کوچه که ما را در اصل ببرند به سمت آگاهی شاپور درست ابتدای کوچه که رسیدند همزمان ماشین فقرا – دراویش عزیز- رسید روبروی ما و اونها ما را در داخل ماشین دیدند و  چون ماشین شاخ به شاخ هم روبروی هم قرار گرفته بود ماشین سمند نتوانست راهش را ادامه بده و اونها پیاده شدند و با تلاشهای عزیزان من و بهنام از دست مأموران نیروی انتظامی نجات داده شدیم و برادر عزیزمان جناب آقای ریاحی متأسفانه به دست نیروهای انتظامی گرفتار شد!

ما در همین موقع سریعا در حال ترک محل بودیم که نیروی انتظامی به سمت خودروی ما تیراندازی کرد و گلوله به شیشه پشت ماشین برخورد کرد و درست از بین سر من و بهنام عزیز گلوله به سقف ماشین برخورد کرد و باز ما جان سالم به در بردیم و از محل دور شدیم و بهترین چیزی که در آن شرایط به ذهنمان می رسید این بود که هم دلواپس بودیم که در گلستان چه اتفاقاتی خواهد افتاد و چه خبرهایی خواهد شد و نمی خواستیم از محل دور باشیم و هم نقطه امن تر  برای ما دیگه وجود نداشت که در بین دراویش و در آن محل حضور داشته باشیم اینکه خودمان را مجددا به گلستان هفتم رساندیم و در بین فقرا بودیم و دوستان عزیز زحمت کشیدند و دستبند من را از دست من باز کردند و ما در آن محل ماندیم تا روز بعد.

فردای اونروز عده ای از فقرا تصمیم گرفتند برای اینکه اعتراض کنند نسبت به بازداشت برادر عزیزمان نعمت ریاحی، چون واقعا ایشون کاری هم نکرده بود و فقط در محل حضور داشت در اصل آمده بود ببینه چه اتفاقی برای من می افته؟ و متأسفانه ایشان را بازداشت کرده بودند برای اینکه قبلا در پاسگاه  و کلانتری ۱۰۲ فرمانده نیروی انتظامی اعلام کرده بود که ما قصد بازداشت دراویش را نداریم و کاری با آنها نداریم ، اونها تصمیم گرفتند که اعتراض خودشان را اعلام بکنند هم بخاطر نقشه امنیتی که برای بازداشت من ریخته بودند و هم بخاطر بازداشتی که کرده بودند برادر عزیزمان را جناب آقای نعمت ریاحی را . به همین خاطر رفتند و با صحبت کردن با همدیگه تصمیم بر این گرفتند که برای اینکه از محل خیلی دور نشوند در اصل. فقرا خیلی نگران بودند که با ترک کردن این محل و رفتن به سمت پاسگاه نظام آباد برای نشان دادن اعتراض خودشان به همین خاطر تصمیم گرفتند … چون این وعده به مردم و در رسانه ها منتشر شده بود که اونها قصد بازداشت دراویش و اذیت اونها را ندارند بروند در محل کلانتری ۱۰۲ پاسداران در انجا بصورت مسالمت آمیز اعتراض خودشان را اعلام بکنند تا اینکه هم به گلستان هفتم نزدیک باشند و هم تلاش بکنند برای آزادی برادر عزیزمان (نعمت ریاحی) و حتی کوچکترین چیزی را اونها به همراه خودشان نبردند تا موقع ایجاد درگیری توسط اون گروه خاصی اتفاق نیافته و بخوان – به بهانه آن – درگیری را به گردن دراویش بیندازند. به همین خاطر فقط پلاکاردهایی را بردند آنجا که بخوان صدای خودشان را به گوش همگان برسانند و تلاش کنند برای آزادی برادر عزیزشان.

پایان نقل قول

راه های ارتباطی با ما :

تلگرام :

https://t.me/contactinfosufi

اینستاگرام :

https://www.instagram.com/info.sufi/

ایمیل :

[email protected]

روایت ناگفته ها و ناشنیده های خود از گلستان هفتم را برای ما بفرستید.

 

هنوز ناگفته های بسیاری از گلستان هفتم ۹۶ باقی مانده است:

  • در آن روزها حکومت با سرکوب، ضرب و شتم و بازداشت دراویش گنابادی و سرانجام حبس خانگی دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه تلاش کرد تا شهروندان را در بی خبری مطلق نسبت به حقایق آن واقعه شوم تاریخی نگه دارد، بر شما چه گذشت؟
  • بعنوان یک شهروند، چه روایت هایی از گلستان هفتم ۹۶ همچنان باید گفته شود؟ روایت هایی که حکومت تلاش می کند تا با سانسور، تهدید، ارعاب، تحمیق، یا تطمیع و تحریف آنها را به دست فراموشی بسپارد.

با هم از گلستان هفتم بگوییم.