از گلستان بگو؛ «مشاهدات آقای امیرعلی لباف از رخدادهای گلستان هفتم»

۵۹۳

  امروز قسمت دیگری از خاطرات آن روزهای سخت در گلستان هفتم را برای شما عزیزان بیان میکنم. 

پس از آنکه فقرا (دراویش) تصمیم گرفتند که به صورت خودجوش در جلوی کلانتری ۱۰۲تجمع کنند از چند نفر از فقرای پیشکسوت خواهش کردم که در صورت امکان آنها را همراهی کنند تا خدای ناکرده فقرا توسط تشنجی که روال کار نیروهای لباس شخصی بود صبوری خود را از دست ندهند که کار به درگیری کشیده نشود که در آن موقع شهید بزرگوار سردار راجی و شهید بلند مرتبه وحلاج زمان ثلاث از جمله ی کسانی بودند که آنها را همراهی کردند.

اما خود بنده در تجمع جلوی کلانتری شرکت نکردم و دلیل آن بود که با توجه به تحت تعقیب بودن بنده احتمال آن می‌رفت که جلوی کلانتری بازداشت شوم واین امر باعث تشنج شده و فقرا برای دفاع از من با نیروهای انتظامی درگیر شوند و از طرفی دیگر هدف بنده این بود که از نزدیک دولتسرا دور نشوم به همین خاطر در گلستان هفتم ماندم .

اما نقشه ها از قبل ریخته شده بود و آنچه بنده در روزهای گذشته از تجمع نیروهای نظامی در انتهای کوچه ی گلستان هفتم در توییتر منتشر کرده بودم ثابت شد .

چون ایجاد درگیری با دراویش و پراکنده کردن افکار عمومی بهترین فرصت بود برای آنها که بدنبال دوهدف بزرگ بودند:

 یکی حذف حاج دکتر نورعلی تابنده (مجذوب علیشاه)که با انتشار اخبار در سراسر جهان اینکار برای آنکه یکباره این هدف را به انجام برسانند دچار مشکل کرده بود وهدف دیگر خیانتی بزرگ به کشور و آن طرح خروج اطلاعات هسته ای توسط نیروهای خود فروخته ی بالای نظام وبه این ترتیب متهم کردن دراویش به همکاری با اسرائیل وضربه ی نهایی بر پیکر زخمی درویشی بود.

آنچه آن روز اتفاق افتاد با نشان دادن چراغ سبزهایی از داخل دولتسرای حاج دکتر نورعلی تابنده بود.

که به آنها اطمینان داده بودند که با سرکوب دراویش در گلستان هفتم به تمامی خواسته های خود خواهند رسید و به آنها اعلام کردند که با هماهنگیها وسخنرانیهای شیخ حکومت نشین کاشانی که دلخوری های فراوانی از وجود مبارک حضرت آقای مجذوب علیشاه داشت برای جلوگیری از بسیاری از اهداف شوم او ، دیگر دراویش به حمایت از دراویش داخل گلستان هفتم ودفاع از ناموس اکبر خود جناب آقای حاج دکتر نورعلی تابنده نخواهند آمد.

این چراغ سبز ها حکومت را مطمئن کرده بود که کار به خوبی پیش خواهد رفت واین یکی از بزرگترین خیانت‌های بود که برای همیشه در تاریخ ثبت شد و پس ازجلسه ی محمد تابنده در داخل کلانتری و دستگیری برادر عزیزم آقای صفاری بعد از همان جلسه استارت اجرای قطعی نقشه ی خود را زدند و کار را در جلوی کلانتری ۱۰۲شروع کردند و   دراویش که هیچ چیزی برای دفاع از خود نداشتند را مورد حمله قرار داده و به پیشروی به سمت گلستان هفتم ادامه دادند و بصورت گاز انبری از طرفین گلستان هفتم به سمت دولتسرای در گلستان هفتم نزدیک وبه سرکوب دراویش پرداختند.

تمام تلاش دراویش آن بود که همچون زنبورهای سرباز از نزدیک شدن به ملکه ی خود جلوگیری کنند واز تنها چیزی که خدا در اختیار آنها قرار داده بود که جانشان بود استفاده کردند تا به امید آنکه با خرید زمان  مانع از این تجاوز بزرگ بشوند.

اما در آنروز همه ی ظلم وخیانت در یکطرف قرار گرفته بود علیه نماینده ی خدا و آنها از هیچ شقاوتی خود داری نکردند و قلب و جسم روح دراویش شکسته شد و آنانکه شانه های مسیح زمان را بوسیده بودند حضرتش را به اندک بهایی به دشمنان فروخته بودند و خنجرهای تیز خیانت، از پشت قلب فقرا را  شکافت و دشمن از شش جهت همانگونه که مولای بزرگوار در فرمایشات خود فرموده بودند بر دراویش حمله ور شدند.

و به یاد فرمایش مولای بزرگوارم در روزهای منتهی به فاجعه ی بزرگ سی ام بهمن در گلستان هفتم انجامید افتادم که داستان حضرت یوسف و برادران را تعریف فرمودند.

در آنروز به فقرایی که در اطراف بنده بودند گفتم که باید خودمان را برای خیانت بزرگ برادرانمان همچون یوسف آماده کنیم.

همانگونه که یوسف در پیش خود فکر کرده بود که با داشتن برادرانی به آن شجاعت کسی نخواهد توانست به او آسیب برساند؛ اما شد آنچه که همه شنیده اند…..

ولی چیزی که بسیار باعث شد تا بنده بر روی رفتاری که از سوی برخی افراد که در دولتسرا وداخل حسینیه کار میکردند،  این بود که دو بار بنده از طرف دکتر هرسینی تا قبل از حوادث گلستان هفتم در جریان این موضوع قرار بگیرم که قرار است بنده را بکشند.

یکبار حدود یک سال و نیم قبل از گلستان هفتم در خیابان بهشت من را قبل از رفتن به حسینیه ی امیرسلیمانی برای مراسم صبح جمعه که مرا دید و بار دوم در کوچه ی حسینیه کرج هنگامی که برای مراسم مربوط به فوت خانم جناب آقای مردانی بنده را وقتی دیدند به من گفتند میخواهند شما را بکشند.

در دفعه ی اول به من گفتند که خدمت جناب آقای جذبی بروم و ایشان را ببینم، دفعه ی دوم گفتند مراقب رفتارهای خودت باش ولی و بنده تعجب کردم و گفتم من یک کشاورز هستم که کاری به چیزی ندارم هرچند که آقایون دست از سر من برنمیدارند.

ولی هیچ نامی از کسی نبرد این موضوع من را یاد حرف خادم دولتسرای انداخت که به من در زمان تبعید موقعی که از خدمت حضرت آقا مرخص شدم گفت میخواستند بکشنت.

واقعا این افراد که قصد کشتن من و یا افراد دیگر را داشتند واقعا چه کسانی بودند این افراد آیا خود در بین دراویش هستند و یا از حکومتی ها هستند و یا اینها تهدیداتی بود برای ترساندن ما به هر حال این امر باعث کنجکاوی بیشتر من بر روی رفتار کسانی شد که در دولتسرای خدمت میکردند و یا به آنجا رفت و آمد داشتند.

این موضوع به یقین به بنده ثابت کردند که گروهی خاص در تلاش فراوان در جلوگیری از حق طلبی های مولای بزرگوار حضرت آقای مجذوب علیشاه و فقرایی بودند که تنها دلخوشی آنها حضرت آقا بود؟

در همین رابطه : 

از گلستان بگو! «بخشی از مشاهدات آقای امیرعلی لباف از رخدادهای گلستان هفتم»