حلاج‌های بر دار و خلیفه‌های برتخت

۱,۰۰۷

شهروند منتشر کرد :

عشق تو بلا و مبتلا ما

پیوسته خوشیم در بلا ما

مستیم و مدام در خرابات

رندانه حریف اولیا ما

بیگانه نه ایم آشنائیم

با خویش شدیم آشنا ما

(غزلیات شاه ‌نعمت‌الله ولی، غزل شماره‌ی ۲۷)

بهار ۱۳۹۳ در تورنتو بودم که خبر یورش گارد زندان اوین به بندِ ۳۵۰ و ضرب و شتم زندانیان عالم‌گیر شد و نمی‌دانستم در زمستان همان سال در حیاط بندِ هشت روی تپه‌های اوین با بعضی از همان زندانیان قدم خواهم زد.

در همان گیجی و دلهره‌ی روز اول ورودم به بندِ هشت و ثبت نام‌ام در دفتر سالنِ هشت دیدن چهره‌ی آشنای مجید مقدم که در دوی الف چند روزی هم سلول بودیم دلهره را زدود، اما گیجی‌ام را شب هنگام وقتی در راهرو در کنار او و امید علی‌شناس با زانوی تا شده دراز کشیده بودم با پرسش‌های بی‌ پایان بر سر مجید هوار کردم. در میان وراجی‌های‌ام از زندانیانی با ریش بلند و سبیل‌های نیچه ‌طور که در سالن دیده بودم پرسیدم که مجید گفت درویش هستند. فردای‌اش با مصطفا عبدی آشنا شدم که با مصطفی دانشجو در همان سالن هشت بودند. مصطفی عبدی گفت رضا انتصاری در سالن هفت است و او هم در روزهای آینده به سالن هفت می‌رود. نام رضا را شنیده بودم از تصویربردارهای تلویزیون بود و قرار شد مصطفا با او قراری بگذارد و در حیاط هم‌دیگر را ببینیم. فردای‌اش وقتی با رضا انتصاری و مصطفا عبدی در حیاط بیشتر آشنا شدم اولین بار بود که با درویشی از دراویش طریقت سلسله‌ نعمت ‌اللهی سلطان علیشاهی هم‌کلام بودم.

با رضا و مصطفا که با آن محاسن بلند،که از هنگام زندانی‌شدن‌شان به اعتراض نتراشیده بودند، مرا یاد کنتِ مونت کریستو می‌انداختند و سبیل‌های نیچه‌طور که نشان درویشی‌شان بود در گوشه‌یی از حیاط روی سکو نشستیم و تخمه آفتاب‌گردان شکستیم و از روزگار گفتیم و شنیدیم. رضا تصویربردار تلویزیون بود و کلی خاطره از فضاها و آدم‌های آشنا داشتیم که تعریف کنیم و نمک تخمه ‌شکستن‌‌مان شود. با دراویش گنابادی و وب‌گاه مجذوبان نور هم آشنا بودم و نام مصطفا عبدی را قبلا سر ماجرای بند۳۵۰شنیده بودم. دلاوری‌های‌اش هنگام یورش گارد زبانزد بود و پس از آن و به همان دلیل به همراه چند نفر دیگر به بندِ هشت تبعید شده بود.

رضا و مصطفا جرمشان این بود که درویش گنابادی بودند و سایت مجذوبان نور را اداره می‌کردند و همراه با چند تن دیگر به عنوان وکلای دراویش بازداشت شده بودند و حکم‌های سنگین گرفته بودند. آن‌ها در بند هشت نمونه‌یی از انسان‌های بسیار مقاومی بودند که بر سر اصولشان و پیمان‌شان مانده بودند. در هنگام ملاقات حضوری حاضر نمی‌شدند لباس زرد مخصوص را تن کنند و کت و شلوار می‌پوشیدند و انگار دارند مهمانی می‌روند کفش به پا می‌کردند و می‌رفتند و اجازه نمی‌دادند زندانیان انتظامات آن‌ها را بگردند و تن به هواخوری اجباری هم نمی‌دادند. مسایلی از این دست آنان را محبوب کسانی کرده بود که مقاومت در مقابل زندان‌بانان را می‌ستودند.

چیزی که منِ لائیکِ خداناباور را با این مومنان که شریعت را رعایت می‌کردند و نماز به جا می‌آوردند نزدیک می‌کرد بی ‌شک عقایدمان نبود که کاملا متفاوت بود و متفرق، منش آزادی ‌خواهانه و سنگِ خارا بودن‌شان در مقابل زندانبانان و آب زلال بودن‌شان با زندانیان بود که مرا به‌سوی‌شان می‌کشاند. علاوه بر آن سبیل‌های نیچه‌طور که نشان درویشی‌شان بود مجالس درویشی‌شان را هم منظم برگزار می‌کردند و گاه من یا دیگران هم در این مجالس که گوشه‌ی حسینیه برقرار می‌شد شرکت می‌کردیم. در آن مجالس سعدی و مولوی و تذکره الاولیا و کتاب‌های از این دست می‌خواندند و حرف و حدیث عشق بود و عرفان.

قصه‌ی دراز را کوتاه کنم پس از آن دیدار نخست مصطفا گفت اگر می‌توانی از سالن هشت به سالن هفت که ما هستیم بیا و از مزایای سالن هفت گفت که سالن کارگری است و بهتر است و من هم درخواست دادم و رئیس بند هم که خوش‌بختانه سریال مسافر را خیلی دوست داشت و می‌خواست کاری برای من بکند موافقت کرد و به سالن هفت آمدم و نخست در اتاقی که اکثرا از دزدان دریایی اهل سومالی بودند ساکن شدم و بعد از حدود یک هفته با وساطت رضا که در سالن حرف‌اش پیش وکیل بند خریدار داشت به اتاق سه که او و مصطفا در آن ساکن بودند منتقل شدم. من کریدور خواب بودم و آن‌ها بعد از چند سال حبس و دربه‌دری تخت داشتند و تخت داشتن حکم پادشاهی داشت. مرا هم‌خرج خود کردند به کلونی خود خواندند و عضو کلونی شدم و سبدی در جوار تخت مصطفا برای وسایل‌ام دادند و خلاصه از دربه‌دری خلاص شدم.

یکی دو ماه بعد رمضان ۹۴از راه رسید. در آن زمان از کریدور خوابی و حسینیه ‌خوابی به کف‌خوابی رسیده بودم. کف‌خوابی یک مرحله قبل از صاحب تخت شدن بود. کف‌خواب به کسی می‌گفتند که کف اتاق در کنار شش، هفت نفر دیگر می‌خوابید از دم در شروع می‌شد و به بالای اتاق می‌رسید که می‌شد سرکف‌خواب و اگر سرکف‌خواب سالن بودی اولین تخت که خالی شد به تو تعلق می‌گرفت.

القصه رمضان که شد من کف‌خواب بودم. جیره‌ی ناهار را سحر می‌دادند و جیره‌ی صبحانه را افطار و جیره‌ی شام سرجای‌اش مانده بود. سحر کف‌خواب‌ها را بیدار می‌کردند و سفره‌ی سحری پهن می‌شد. همان شب اول مرا که بیدار کردند شروع کردم به بد و بیراه گفتن که ما چه گناهی کردیم در کشور شما مسلمونا به دنیا آمدیم و نمی‌ذارید بخوابیم و رضا گفت: «حق با توست من تمام ماه رمضان زاغه‌ی خودم را بهت می‌دم که سحر بیدار نشوی» و این‌گونه شد که من تمام ماه رمضان در زاغه‌ی رضا بودم و رضا و مصطفا نوبتی جای من کف‌خواب می‌شدند. جیره‌ی سحری مرا هم می‌گرفتند که ناهار بخورم.

رضا که آزاد شد، مصطفا دیگر تنها درویش زندانی در اوین بود و من هم دیگر صاحب تخت بودم و کلونی برقرار بود. بابک آسیایی هم به اتاق ما آمده بود، اما به هر حال هیچ‌کس برای مصطفا، رضا نمی‌شد تا این که کسرا نوری یکی دیگر از دراویش گنابادی با همان محاسن به ناف رسیده و سبیل‌هایِ نیچه‌طورِ از بناگوش‌دررفته پس از سال‌ها حبس و مرارت از زندان شیراز به بندِ هشت آمد تا آخرین روزهای محکومیت‌اش را بگذراند و از اوین آزاد شود تا احتمالا جشن آزادی‌اش در شیراز سر و صدا به پا نکند.

ورود کسرا به بند هشت مصطفا را که احیا کرد هیچ بر روی همه‌ی ما تاثیر گذاشت. پر از انرژی بود با صفایی خالصانه و روحی بس لطیف و انسانی. کسرا در همان مدت کمی که در بند هشت بود با آن که هم سالن نبودیم اما هر روز هم‌دیگر را می‌دیدیم. یعنی مصطفا که اساسا عادت به آمدن به حیاط نداشت، صبح‌ها انگار با معشوقه‌اش قرار ملاقات دارد مثل مرغ پرکنده پشت در سالن بود تا باز شود و برود در حیاط تا کسرا بیاید و با هم قدم بزنند. همین عشق و محبت و احترامی که دراویش به هم داشتند ویژه‌گی منحصربه‌فردشان بود و بس غبطه ‌برانگیز.

حالا دوباره من در زمستان ۱۳۹۶ در تورنتو هستم در تیم‌هورتون نشسته‌ام چای می‌نوشم و در مورد دراویش گنابادی می‌نویسم، اما آن‌ها زخمی با وضعیتی نامشخص و پراکنده در زندان‌های مخوف و بیمارستان‌های تحت کنترل هستند. کسرا و رضا که بیهوش دستگیر شدند. سیما و شیما و سینا خواهران و برادر رضا هم بازداشت شده‌اند. تمام خانواده‌ی کسرا از مادرش تا سایر نزدیکان‌اش زندانی شده‌اند و هر دو مصطفا، عبدی و دانشجو، هم در زندان هستند. عکس مصطفا با سرشکسته و خون‌آلود را که دیدم دلم ریخت. الان که این‌ها را می‌نویسم تنم مورمور می‌شود. نزدیک چهار صد درویش گنابادی دستگیر شده‌اند و جرم‌شان این است که اسرار هویدا کردند و گرد خانه‌ی قطب‌شان خیمه زدند تا از ملکه‌ی کندوی‌شان حمایت کنند و جلوی نابودی عسلی که از شهد گل‌ها می‌ساختند را بگیرند و اکنون این‌گونه در خون خود غوطه می‌خورند. جرم آنان عشق و اشتیاق‌شان به یک دیگر است و بس و در این زمانه‌ی پر از نفرت و منفعت این عشق، این هم‌بسته‌گی، این انسانیت متهور بس خطرناک است و باید سرکوب شود و چه نادان‌اند کسانی که از تاریخ درس نمی‌گیرند و تصور می‌کنند این تصوف عاشقانه را می‌توانند با شرع عبوس و متضرع‌شان بخشکانند.

مصطفا عزیزی

۲۸ فوریه ۲۰۱۸