روایت یک شاهد غیبی از آخرین دقایق عمر محمد ثلاث

۱,۲۰۶

تلفن را بر می دارم؛ آنطرف خط صدای گریان یکی از نزدیکانم را می شنوم… با ناله و شیون و سوز و آهی که از نهادش بر می خیزد می گوید : «من شاهد قتل ثلاث بودم.»

ادامه می دهد : «من همه چیز را دیدم.»

صدای هق هق گریه اش نمی گذارد که خوب متوجه شوم منظورش چیست؟

پیش خود می گویم چطور میشود از فرسنگ ها کیلومتر تو شاهد به قتلگاه رفتن ثلاث بوده باشی.

ادامه می دهد : «گردن خمیده اش بر روی چوبه دار را نمی توانم فراموش کنم… تبسمش را …»

باز بغضش می ترکد.

مرتب گریه می کند و در میان صدای هق هق گریه هایش که همچون آهی از نهاد دل بر می خیزد، می فهمم که شاهد قتل برادر بیگناهش محمد ثلاث بوده است.

به آرامش دعوتش می کنم و می گویم ، عزیز دل! برایم تعریف کن. چه دیده ای؟

در یک سالنی مثل یک گاراژ بودیم، یک جایی دربسته ، پنجره نداشت؛ ولی وصل میشد به یک راهرویی ؛ من بودم و سه تا خانم چادری رویشان را پوشانده بودند و مرتب گریه می کردند.

یک میله ای بود ، انگار از سقف گاراژ بیرون زده بود (مثل چوبه دار) نبود.

ثلاث را آوردند ، یک تی شرت سفید پوشیده بود. من هی به دست و پای اینها می افتادم و می گفتم : «نکشیدش »

یک مرد دیگری بود آنجا ، دو نفر هم بودند صورتهایشان را با پارچه ای مشکی پوشانده بودند؛ آنها ثلاث را بردند بالا صندلی، ولی ثلاث خودش طناب دار را انداخت بر گردنش؛ من مرتب به پای مأموران می افتادم و می گفتم : «نکنید، بخدا بیگناه است.»

اصلا به من توجهی نکردند و من را پرت کردند، همسرم هم با من بود. دستم را گرفت.

احساس عجیبی داشتم، وقتی به دور  و برم نگاه می کردم گویی کسی من را نگرفته بود ولی  نیرویی اراده حرکت کردن را از من گرفته بود.

بعد ، اقای ثلاث به من خوب نگاه کرد و با لبخند و تبسمی که هرگز فراموش نمی کنم بمن گفت : «ول کن دیگه.»

منم همش گریه می کردم و می گفتم : « تو رو خدا این را نکشید این بیگناه است. چرا نمی فهمید؟ این بیگناه است.»

ولی دیدم ، یک مردی که شلوار طوسی به پا داشت ، لباس مردانه به تن داشت و صورت نسبتا چاقی داشت و شکم داشت و ابروهای پری داشت. سرش طاس بود و بغل های سرش موی جوگندمی داشت. بعد دیدم که این صندلی را از زیر پایش کشید.

قیافه اش قشنگ یادمه… بعدش هم رفتند و من ماندم و جنازه ، هرچه پاهایش را می گرفتم که نمیرد ، ولی مرده بود. سرش به یک طرف بود. من این صحنه ها را دیدم.

وقتی از خواب بیدار شدم ، خدا را شکر کردم که هر آنچه دیدم خواب بود و محمد ثلاث را نکشته اند. تا اینکه تقریبا ٣۰ دقیقه بعد حوالی ساعت هفت و نیم صبح به وقت اروپای مرکزی در کانال منتسب به خانم زینب طاهری دیدم پیام تسلیتی نوشته شده.

چیزی که عذابم میده صورت ثلاث است . وقتی طناب دار دور گردنش بود و سرش خمیده بود. نمی تونم این را فراموش کنم. قیافه آن شخصی که صندلی را از زیر پایش کشید را فراموش نمی کنم. همین…

من که تا حدودی در جریان آنچه از شب واقعه تا کنون بر ثلاث گذشته است بودم ، عکسی از پدر بایرامی یکی از جانباختگان ناجا را برایش ارسال می کنم ، فریاد می زند :

همین بود؛ همین بود که چهارپایه را از زیر پایش کشید.

روایت یک شاهد عینی از آخرین دقایق عمر محمد ثلاث