درویش کشتن هرگز بر هیچ ملکی مبارک نبوده است

۷۸۴

در سبب زوال دولت سلطان جلال‌الدین خلج نوشته‌اند که:

«…سبب زوال دولت سلطان، در پای پیل انداختن «سید موله» شد و کشتن او، و این غفلت عظیم بود… این سید طریقه بوالعجب انفاق و اطعام پیدا کرد لیکن برای نمازگزاردن به مسجد حاضر نشدی و شرایط جماعت چون بزرگان دین به‌جا نیاوردی اما مجاهده و ریاضت بسیار کردی و چادری پوشیدی و…

شایع شد که شب‌ها پیش سید، کنکاج و فتنه‌انگیزی می‌کنند و کوتوال و تنی چند را مقرر ساخته‌اند که روز جمعه به وقت سواری، سلطان جلال‌الدین را بکشند و بعد آن موله را خلیفه سازند و دختر سلطان‌ناصرالدین را در نکاح او آورند!…
کیفیت این واقعه را به سلطان رسانیدند. پس سلطان همه را گرفتار ساخت… چون عادت سلطان نبود سیاست کردن و به سیاست اقرار کشیدن، و به رده که سوگند کفره است خواست که رجوع نکند. بر این عزم آخر فکر سوختن کرد! علما منعش کردند که این عذاب الهی است. آخر قاضی را سیاست کرده و دیگر امرا را نیز علاج کرده. سید موله را نیز پیش تخت آوردند. در مجلسی که شیخ ابوبکر طوسی حیدری با جمعی از حیدریان حاضر بودند. سلطان با سید مباحثه نمود و روی به شیخ آورده گفت که: درویشان، انصاف من از این موله بستانید. اول درویشان گفتند: پادشاه سلامت، سید کسی است که به هیچ‌کس کاری ندارد و فیض او به همه مردم این شهر می‌رسد. اولیٰ آنکه سلطان از قتل او بگذرد که می‌ترسیم چشم‌زخمی از این ممر بدین دولت برسد. سلطان قبول ننمود. بحری‌نامی از حیدریان، بی‌باکانه سنگی برگرفته، بر سید زد و چند استره (کارد) بر تنش رسانید، و به جوال‌دوزش نیز مجروح ساخت، و ارکلی‌خان نیز از بالای کوشک به پیلبان اشاره کرد – و پیلبان، سید را «پیل‌مال» نموده کارش تمام ساخت…

ضیاء برنی گوید که به یادم هست کشتن آن سید مظلوم بی‌گناه که آن روز که او را کشتند، باد سیاه برخاست -چنان که عالم تیره و تاریک شد. … درویش کشتن هرگز بر هیچ ملکی مبارک نبوده…»

طولی نکشید که خواهرزاده‌ی او، یعنی سلطان علاءالدین خلج، بر دائی خود سلطان جلال‌الدین طغیان کرد و به حیله، او را به چنگ آورد. هنگامی که پیش علاءالدین رفت، بوسه بر چشم و رخساره او می‌داد و ریش او را گرفته و طپانچه مشفقانه به رویش زده گفت: ای علاء‌الدین، کمیزی که در طفلی کنار من کرده‌ای هنوز از جامه من بوی آن می‌آید، تو چرا از من می‌ترسی؟ من تو را از پسران خود عزیزتر دانم… در این محل، اشاره غداران در کار شد. محمود سالم که بنده‌زاده سامانه بود تیغ بی‌دریغ به جانب سلطان جلال‌الدین حواله کرد. چون زخم کاری شد، سلطان به جانب کشتی دوید و گفت: ای علاءالدین بدبخت چه کردی؟… از جانب دیگر اختیار هور رسیده. سلطان را بر زمین انداخته سرش را بریده پیش علاءالدین آورد. فی‌الحال چتر سلطان جلال‌الدین را بر سر علاءالدین افراشتند».
علاءالدین هم دیری نپایید و دولتش به پایان رسید.

در اینجا باز هم باید بگویم که البته لازم نیست که «سق دهان صوفیه سیاه باشد» و نفرین کنند تا اوضاع زیر و زبر شود. مسئله این است که بالاخره اقلیتی ناراضی می‌شود و همه‌چیز را به چشم بدبینی می‌نگرد، و کم کم این اقلیت می‌شود یک اکثریت. و از بعضی علل به وقوع بعض معالیل می‌توان پی برد. این را هم باید گفت که این ناراضی‌ها در دوره آرامش ممکن است اهمیتی نداشته باشد ولی هنگامی که ورق برگشت و چرخ وارون زد، آن‌وقت است که هر یک فرد ناراضی ممکن است به اندازه یک سپاه برای دشمن مفید واقع شود – و این بزرگترین خطر برای یک دولت مقتدر است.

منبع: بارگاه خانقاه، تألیف دکتر باستانی پاریزی