هفت روز گذشت؛ بر دار عاشقی به قرار شدی

۸۶۶

درویش « محمد ثلاث» زمان کوتاهى از سفرت می‌گذرد، هنوز بیش از یک هفته نیست اما دوستانت همچنان بیتابانه مى‌پرسند: «کجایی ای درِ زندان شکسته؟» این کجایى و بیتابى به سبب سوگوارى نیست زیرا چه بهتر از این‌که از قفس رهیده‌اى! پیامبر در حدیثى مى‌فرمایند: «مِنْ دارٍ اِلىٰ دارٍ». که دوستان خدا نمی‌میرند بلکه از خانه‌اى به خانه‌ی دیگر مى‌روند. «این پرسشِ کجایىِ دراویش صرفاً به تَبَع دردِ دلتنگى براى رفتن و چگونه رفتنِ جسم شریف برادرشان است! و آن کجایىِ دیگر، حسرتى‌ست براى خودمان که ما در اسارتِ تنِ غبارآلوده همچنان گرفتاریم و تو در قمارِ جان، سپیده سرنزده فرمان آتش عشق نویدت داد که:

چون چنین خواهى، خدا خواهد چنین
مى‌دهد حق آرزوى متقین

درویش «محمد یاور» بى‌سبب نیست که رفتنت را قیاس به منصور حلاج مى‌کنند، زیرا تو نیز همچون او قرار ماندن نداشتى. نیامده بودى که خود را به رخِ تاریخِ تاریک زمانه بکشى و به هر قیمت بمانى. تو دلیرانه یاورِ باور خود ماندى و چون حلاج که می‌گفت: «صوفی باید اندیشه‌ی وی با قدمش برابر بُود»، غیرت یاران داشتی و غیریّتى به جز پروردگار نه. براى همین، بدون آن که خواسته باشى براى همیشه در زمان و زبان مردم همواره جارى مى‌مانى.

مجنون که به هجر مبتلا بود
مرگش خوش و زندگی بلا بود

و در این میان، بیچاره آنان که مى‌آیند و تلاش مى‌کنند که به جبر بمانند اما «نکوحالى‌شان دام بلاست» و نمى‌دانند و گویا فراموش کرده‌اند:

«أَیْنَمَا تَکُونُوا یُدْرِککُّمُ الْمَوْتُ… (نساء ،٨٠)؛
هر جا که باشید ولو در حصارهاى سخت استوار، مرگ شما را درمى‌یابد»

و هم اینان هستند که روزى به ناچار به باورِ مرگ مى‌نشینند و همه‌ى اندامشان به‌واسطه‌ى بى‌پروایىِ سوداهاى نفسانىِ لجام‌گسیخته‌شان سخت به لرزه درمى‌آید و دیگر نه راه گریزى و نه گزیرى.

هر که می‌بندد ره عشاق را
جاهلی و قلتبانى می‌کند
سرنگون اندر رود در آب شور
هر که چون لشگر گرانی می‌کند

درویش «محمد یاور ثلاث» که نامت چون جانت زیباست، بى‌شک یاورى‌ات با همان کلام و عمل «خوش و خرم» در یاد رفقایت می‌ماند.

ما در کرانه و تو سفر به بیکرانه کردی به جایی که در آن هیچکس از کسی نمی‌پرسد «در دنیای تو ساعت چند است؟»! به دنیای معشوقت سفر کردی، جایی که زمان و زبان نیاز ندارد و همه وجد است. تو بر سر اولین قرار عاشقانه‌ات، زمانی که او گفت: «قالو بلی…» با مسرّت جواب دادى: « بلى» و از همان روز ازل با بلا و بی‌بلا «خوش و خرم» ماندی و در وعده‌ی آخر، معشوق تو را برای همیشه به سرایش طلب کرد و تو این‌بار «بلی» را به شوری بلند به شهادت گرفتی و سر دادی: «الله اکبر» و به برترین مقام انسانی که «عند ربهم…» که مقام شهداست و پیوند مطلق است رسیدی، نه اینکه بى‌سودا مرگ‌طلب بوده باشى! تو جان به وعده‌ها سپرده بودى.

«إِلاّ مَنْ أَتَى اللّهَ بِقَلْب سَلِیم (سوره شعرا، ٨٩)؛
مگر آن کسى که دلى پاک و پیراسته نزد خداوند آورد»

جانت پاکیزه‌ى رفتن شده بود و این بود که: «زین بشارت مست شد دردش نماند»

مرا که خلعت سلطانی عشق پوشیدند
ندا زدند که حافظ خموش خموش

تو بر دار عاشقی به قرار شدى و یارانت بر دار زندگی بیقرارت شدند، پروای رفتن نداشتی، میعاد عاشقانه بود و تو در انتظار: «انک لا تخلف المیعاد (آل عمران، ١۹۴)؛
پروردگار بر وعده خویش خلاف نمی‌کند».

تنها سودای سرت، حال دراویش دربند بود و با بهترین پیام که «مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش» نامت را براى همیشه در دلشان حک کردى.

درویش «محمد یاور ثلاث»، حال که در جوار پروردگارت هستى آنجا که هیچ حائلی نیست، از او بخواه که همه‌ى دراویش و مخصوصاً دراویش دربند را یارى کند، که خودشان گفتند: یاورى جز پروردگار نداریم.
وگرنه اینجا دادرسى نیست و نشان انصاف را در قصه‌ها فقط باید خواند.

برادر، تو در تاریخ همواره حضور داشته‌اى و دریغ و دردا که تاریخ خونبار این سرزمین پر است از سربداران و فقط نام‌هاتان در زمانه‌ها عوض مى‌شود. گاه حلاج، گاه عین‌القضات، گاه درویش بنانى، گاه درویش راجى و…
و حالا در این برهه نام تو «درویش ثلاث» است. تو یکى از بى‌ادعاترین‌ها بودى. حالا ریشه‌هاى تو در بیکرانه با محبوبت یکى شده‌ست و ساقه‌هایت در زمین جارى و در هر دشتى به دیگر دشت‌هاى لاله مى‌پیوندد و این خزان سنگدل را به نوبهارى همیشگى فرامى‌خواند، و کاش در آن زمان همه از این خواب برخیزیم.

” زان که بد مرگى‌ست این خواب گران “

آن روز برخیزیم و پاىْ استوار بهار جاودان را با تو و دیگر همسفرانت ،«خوش و خرم» همسفره و همسفر شویم.

«یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَهٍ مِّنَ‌اللّهِ وَفَضْلٍ وَأَنَّ‌ اللّهَ لاَ یُضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ (آل عمران، ١٧١)؛
آنان را مژده نعمت و فضل خدا می‌دهند و خدا پاداش مؤمنان را تباه نمی‌کند».