فرمایشات حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه در جمع خواهران ایمانی؛ یکشنبه ٢٢ اردیبهشت ٩٨
فرمایشات حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه در جمع خواهران ایمانی
یکشنبه ٢٢ اردیبهشت ٩٨
بمناسبت سالگرد درگذشت آقای علی تابنده ملقب به محبوبعلیشاه طابثراه
بسمالله الرحمن الرحیم
امروز ششم ماه رمضان است، یعنی مصادف شد با رحلت حضرت آقای محبوبعلیشاه. آقای محبوبعلیشاه بعد از فوت پدرشان حضرت رضاعلیشاه، بلافاصله مأمور این خدمت شدند. به من هم گفتند من… . ایشان دلش میخواست که خودش نباشد، من باشم. و به من، به خود من هم اصرار کردند، گفتند، قبول نکردم، گفتم نه. ناچار دیگر ایشان معیّن شدند. ولی در تمام مدتی که من به عنوان مثلاً نائب رئیس یا به عنوان ذخیره قبول میکردند، من چیز نمیگفتم، من، چون نگفتند که… . و بعد هم که خب ایشان را آقای رضاعلیشاه تعیین کردند، دیگر خیال من راحت شد که من… یعنی از همان دفعۀ اول، همان روز اول که ایشان رحلت کرده بودند عدهای رفتیم با اتوبوس تشییع جنازۀ ایشان. من و مرحوم آقای محبوبعلیشاه یک صندلی دو نفری آن جلو نشسته بودیم. در تمام مدت آقای محبوبعلیشاه به من اصرار میکردند که بنا بوده شما تعیین بشوید، حالا دست من است، شأنش نیست. اجازه میدهید من هم بگویم شما را تعیین کنند. هرچه گفتند من چیز نکردم. در واقع سفری که میرفتیم برای تشییع جنازه و دفن، برگشتن هم همانجور، هر روز صبح میآمدند منزل من، پیش من و همینجور ساکت، اخویها هم بودند. این دو نفر اخوی که الان هستند و بودند، ولی من نه، هیچ قبول نکردم. یعنی واقعاً میدانستم که، از خودم فکر میکردم که این راحتی و این ناراحتی و این گرفتاریهایی که الان هست و همه شما میبینید و خیلی از خود شماها ایجاد کردید. اینها را من طاقت… تا بالاخره یک روز، یکی از روزها که چیز بود که من و آقای محبوبعلیشاه تنها بودیم، تک و تنها بودیم تو اتاق. گفتند که نه من تصمیم دارم به عنوان اینکه جانشین تعیین کنم، الان بنویسم برای شما. گفتم آقای.. خودتان فکر کنید معمولاً… هنوز دیروز آقای رضاعلیشاه رحلت فرمودند و تازه شما تعیین شدید، مدتی باید بگذرد تا… گفتند نه من … از اول هم پدرم آقای رضاعلیشاه توصیه کردند که هرچه زودتر جانشین تعیین کنید. ولی خوب جانشین این همه فقرا هستند همهشان، گفتند نه، گفتند من دو نفر را در نظر گرفته بودم؛ یکی تو، یکی کسی … من گفتم بالاخره، تا این آخری گفتند من برای خاطر راحتی خودم و خانوادهام هم این کار را میکنم، یعنی… میکنم و میخواهم که دیگر عمری نخواهم… گفتم آقا شما هنوز عمری نکردید. گفتند مثل آقای نورعلیشاه که ایشان فقط یک ده روزی ماندند، قطب بودند و من هم کمتر از آن هم خواهم بود. گفتم خوب یک روز هم که باشد باید… . قبول نکردم تا… اول مجالس ترحیم آقای رضاعلیشاه بود، خیلی هم بیشتر میدیدیم هم را. مرتباً این صحبت را میکردند که من باید… بالاخره یک بار گفتند که من توصیه میکنم که این تقاضا را قبول کنید. گفتم نه، ولی بعد از… تا آخر همان مجلس گفتند که من اگر تو نباشی فلانکس را باید معرفی کنم و او خیلی خودش ناراحت خواهد شد و من را هم ناراحت خواهد کرد. گفتم خب نکنید این کار را. گفتند اگر نکنم مجبورم تو را تعیین کنم، تو هم که نمیکنی. گفتم خیلی خوب حالا. که گفتند من هم از بابت خانوادهام، از خانوادۀ فقرا، از بابت فقرا، دنبالۀ آن ناراحتم، نگرانم که… گفتند همانجوری که همه آمدند در نظر خداوند کارشان را کردند و رفتند، شما و من و دیگران هم. فرمودند نه از بابت اینها ناراحتم، من هم ناراحت میروم. الان ناراحت میروم از اینجا. من برای این که خیالم راحت بشود میخواهم همچین چیز بکنم… گفتم شما که… خودتان گفتید نکنید. الانم تازه عمرتان ده سال… گفتند باید الان تعیین کنم. من گفتم خیلی خوب بفرمایید. آن وقت خوشحال شدند. تشخیص دادم خوشحال شدند از لحاظ … به این اخویها که … اول شاهد بودند که من… آمدند گفتند حالا که قبول کرده میخواهم بنویسم، شما هم مطلع باشید. که از آن موقع تعیین شد. من خب معمولاً به عنوان شوخی آدم میگوید “همین فردا ما رفتیم از دنیا” کسی جدی نمیگیرد، ولی فرمایش آقای محبوبعلیشاه جدی بود، یعنی وقتی تعیین شد به فاصله کوتاهی ایشان رحلت کردند. به نحوی که حتی من خودم باور نمیکردم. من گفتم که من کلاه سرشان میگذارم… والا من که نخواهم بود، خودشان ایشان خواهند بود و من دیگر راحت بشوم. یک مرتبه صبح دیدم گفتند تو تعیین شدی.
به هر جهت یک گرفتاری، این محدودیت و گرفتاری ناراحتی، این مسؤولیت بزرگی که این بود، چون این هست آن مسئولیتها، تمایلات خود انسان هم سر جای خودش هست… اینها مجموعاً آدم شلوغ پلوغ میکند. به هر جهت این شد و من آمدم در خدمتتان. ولی بدانید همانقدری که شما از من یاد گرفتید یا تربیت شدید، من هم از حضور جمع فقرا تربیت شدم، خیلی چیزها یاد گرفتم و حالا هر وقت هم که رفتم شما گذشته از آنکه برای من فاتحهای خواهید خواند، و هرکسی هم به جای من بیاید این کار را بکنید. بلکه من اگر به میل و ارادۀ خودم بود و میخواستم این کار را بکنم همانجوری که اول بود قبول نمیکردم، بعد یک مرتبه دیدم که قبول کردم به عنوان اینکه ایشان ناراحت نشود و خیالشان راحت بشود، چون گفتند من بعد از خودم برای خانوادۀ فقرا، همه، برای خانوادۀ خودم و برای جمع فقر و چیز نگرانم. این نگرانی من قطع نمیشود مگر وقتی که ببینم تو قبول کردی. گفتم چشم، حالا این را هم بدانید که نه تنها من در اختیار شما هستم و شماها من را تعیین کردید، و حال اینکه اگر این قضیه نبود من این را قبول نمیکردم، چون گفتند که من نگرانم برای خاطر فقرا، برای خاطر شماها بود که من قبول کردم. نه در خودم این قدرت را میدیدم، نه هیچی، ولی خب بعد که شد الحمدالله دیدم که نه… بجا تعیین کردند… و من دیدم فقرا جمعشان الحمدلله جمع شد. البته خیلی چیزها هم در این وسط دیدیم که هربار اینها را میبینم غیر از همیشگی، بطور معمولی نامی از آقای رضاعلیشاه میبرم، میگویم خدا رحمت کند ایشان را که این بار را به گردن من انداختند، خدا رحمتشان کند انشاءالله.
ایشان از لحاظ روحیه و چیز خیلی مهربان و خوب بودند، در همه مدت کوتاهی که توفیق رهبری ایشان را داشتیم ما، در این مدت کوتاه هر… فهمیدیم. خیلی روحیه باصفا و … و خیلی مهربانی، با مهربانیهای… حتی بعد از اینکه من را تعیین کردند و من قبول کردم یک روز پای کرسی نشسته بودم… با عجله بعد از اینکه یک روز ماشین زده بود به من و من پایم… بعد از یک نیم ساعت شاید ایشان آمدند نگران که طوریت نشد؟ گفتم نه الحمدالله. فرمودند من نگران خودت بودم، و نگران اینکه آخر تو نباشی که باشد؟… گفتم نه، مسلم شد که شما من را نگه داشتید، یعنی بار را به گردن من میاندازید، چشم، شوخی می کردیم، می خندیدیم…
خدا رحمتشان کند، فرزندانشان هم مثل فرزندان من بودند، نگهداری…، آنها را خیلی مهربان بار آوردند.
باز امیدوارم من هم که رفتم شما هم نسبت به همۀ فقرا و نسبت به بازماندگان من، بخصوص فرزندان، همین حالت را داشته باشین و انشاءاالله، من نمیدانم چقدر عمر میکنم، الان که خیلی نزدیک است دیگر، میبینم… نه نه نه، چون فرقی نمیکند، چه یک روز آدم عمر کند، چه ده روز. به هر جهت من به همه شما علاقهمندم، چون میدانم شما هم به من علاقهمندید. خداوند هم این بیعت را معاملۀ مفتی قرار نداده که یکسره شما بیعت کنید، تسلیم بودید… من هیچوقت … شما تسلیم میشوید، من هم همانقدر به شما علاقهمندم، تکتک.
…حضرت صالحعلیشاه پدر من، فرزند و اولاد خودشان پانزده تا بودند که البته هفتایشان … و هشتایشان بیشتر نماندند، او به همۀ آنها آن علاقه را داشتند، به تکتکشان علاقهمند بودند، من هم به تکتک شماها علاقهمندم. به عنوان یادبود ایشان گفته میشود و یاد آن…
تصور نمیکردم من بشوم، خواستم حاج علی آقا آنجا نشسته باشند و من …
به قول یکی از فقرای آنوقت به شوخی، طعنه یا هرچی گفته بود خدمتشان که یک تقاضایی داریم، به شما بگوییم یا قطب دیگری دارید بگوییم؟ … گفتند نه، قطب… مدت بسیار کمی زندگی کردند و… بسیار خاطرۀ خوبی هم گذراندند. انشاءالله یادشان در خاطر شما همیشه نورانی باشد و همیشه دلهای شما را جذب کند انشاءالله. چون ماه رمضان است من نمیتوانم بگویم برای شما چایی بیارورند.
فقط در این داستانهایی که… یک داستانی مشخص است، وقتی که پیغمبر مریض بودند، در حال کسالت در رختخواب دراز کشیده بودند صدای زنگ در آمد، حضرت رسول فرزندشان فاطمه (س) را صدا زدند: “فاطمه برو ببین کیه در میزنه” فاطمه علیهاالسلام آمد در را وا کرد برگشت خبرش را آورد خدمت حضرت پیغمبر، عرض کرد یک جوانمردی بود، جوانی بود من ندیده بودم تا حالا. و حال آنکه همۀ مسلمین را فاطمه دیده بود تا آن وقت… ولی من ندیده بودم تا حالا، آمد اینجا به شما سلام رساند، احوالپرسی کرد و گفت اگر اجازه میدهند من بیایم دیدنشان. بعد به پیغمبر گفت که من چه بگویم اگر اجازه بدن. حضرت فرمودند بله بگو بهش بیاید، میدانی این کیه؟ گفتند نه، فرمودند این ملکالموت است، به هیچکس اجازه نمیخواهد که بیاید پیشش، جز به خاطر من. آمد در زد، گفت که، طبق آن امر، که اجازه دارم بیایم یا نه؟ که من اگر اجازه بدهم بیاید اگر… . خب حضرت فاطمه حتما در دلش میخواست که اجازه ندهند، ولی حضرت فرمودند این به منزل هرکس که برود بیاجازه به همه منزلها میرود، این منزل من است که میآید از من اجازه میگیرد، برو به او بگو بله اجازه داد که خب قضیه تمام شد. والا هیچکس چیز نداشت، حتی خود پیغمبر خبر نداشت، البته… ولی اینکه بداند که کی میشود، این یک امری است که فقط و فقط به دست خداوند است.
انشاءالله همهتان سلامت باشید، ما هم الحمدالله فکر میکنم… و اگر بخواهم بروم، با اجازه من رو ببرن، این علامت این باشد که آن طرف میپذیرند، ولی با اجازه من را بپذیرد که بروم، دلم برای شما خیلی تنگ میشود. انشاءالله با خوشی و راحتی عمرتان در اینجا باشد با شادی و… تا وقتی که من هستم که خب… به منزلۀ مجلس نگاه میکنم و… میبینیم هم را، دلمان تنگ نمیشود و انشاءالله هستم.
نام آقای محبوبعلیشاه را گفتیم، ما که … چیزی … نمیتوانیم برداریم بیاوریم برای…. برای ایشان در دلتان یک فاتحه ای بخوانید و از ایشان سلامتی و سلامت بخواهید انشاءالله.
آقایان فرمودند امروز مجلس یادبود ایشان است، ما خودمان نگه داشتیم، کس دیگری نیست که بیاید به ما تسلّی بدهد یادبود ایشان را، خودمان هستیم، خودمان مجلسی گرفتیم، خودمان به خودمان تسلّی میدهیم. انشاءالله از ما راضی باشند.