فرمایشات آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه ؛ یکشنبه ٢ تیر ٩٨
بسمالله الرحمن الرحیم
در این سروصداها هیچچیزی آدم نمیفهمد، نه حرفها را میفهمد، نه اشخاص را تشخیص میدهد، ولی معذلک یک عدّهای، یعنی اکثر مردم، اکثر زنها بخصوص، احساس همبستگی و دوستی میکنند و تعدادشان هم بیشتر میشود، اینها از این سروصدا چیزی نمیفهمند، پیش خودتان هم فکر کنید، یک روز بنویسید، فکر کنید امروز چه شنیدید؟ ببینید چیزی شنیدید یا نه؟ میبینید هیچچیزی نشنیدید، فقط سروصدا بوده. سروصدا درواقع علامت ارتباط و دوستی با هم است، اگر… این حمامهایی که آنموقع برای نمره ساختند، هرکس میرود، یک مدتی هم از لحاظ خلوت و تنهایی میگذرانند، ولی همان شخص اگر تنهایی یا بدون آن حمام باشد خسته میشود، دلش نمیخواهد همچین چیزی باشد. این ارتباط دو نفر است با هم و حتّی فرض کنید در یک جمعی که به زبان اردو با هم صحبت میکنند، خیلی هم صحبتشان از لحاظ خودشان گرم و صمیمی است و بعد میگویند مجلس دوستانه و مهربانی داشتیم، و حال آنکه چند نفری که اصلاً از اهل آن زبان نیستند، در آن جمع باشند از این صحبتها خسته میشوند، هیچچیز هم نمیفهمند. از اینجا فهمیده میشود که بشر این صحبتکردن و حرفزدن و… یعنی یک مقدار هوا، نه هوای نفس، هوای تنفّسی، یک مقدار هوای تنفّسی از بدن خودش باید خارج بشود، بجای آنکه اینها کلاً خارج بشود، اینها را نگه میدارند برای ارتباط، همین ارتباط، یعنی با این جاروجنجال، نشاندهندۀ میل آن شخص است به اینکه در اجتماع باشد. البته فرض کنید شما در یک جمع که همهشان غیر از زبان ما است حرف میزنند، در چنین جمعی باشید، از آن جمع بهرهای نمیبرید، بهرهای نمیبرید یعنی هیچچیزی فکر نمیکنید، ولی اگر همان جمع انسانهایی باشند که حرف میزنید و این حرف زدنها، همینجور جاروجنجال، این است که من با وجود این حرفها هرگز داد نمیزنم بگویم که گوش بدهید، نه، میخواهم بگذارم خودشان جاروجنجال [را تمام کنند] در این [بین] برعکسش هم هست. اما یک حرفهایی هست که از صمیم قلب گفته میشود، حالا یا واقعیتی دارد یا ندارد؟ یک آقا و خانمی بود، شما هم دیده بودید، آقایی بود استاد دانشگاه پاریس، خانمش هم اهل علم و اینها بود و البته درسشان راجع به اقتصاد بود، ولی مطالعهشان راجع به تصوّف و اخلاق بود که خیلی با هم بیارتباط است. این دو نفر یک خانم [و آقا]، این خانم صحبتی نمیکرد، کمتر، ولی آقا خب فارسی هم بلد بود، ایرانیهایی هم که دیده بودند… بلد بودند، اینها با هم گرم میشدند، ولی آن خانمی که زبان فارسی بلد نبود، چندان گرم نمیبود، ولی معذلک این خانم که مسنّ بود نسبتاً، شاید هشتاد سال داشت، با من که فرانسه بلد بودم و حرف میزدم، با من بیشتر گرم میگرفت و … میکرد، یک ارادت و… هم به این خانم مادربزرگ من داشت، بدون اینکه یک کلمه را بفهمند. او یک حرفهایی میزد که من میفهمیدم، منظورش قربانوصدقه است، این هم یک حرفهایی میزد که قربانوصدقه [است] ولی خودم به هیچ کدامشان قربانوصدقه نمیرفتم، ولی از لحاظ آشنا بودن با خانم و آقا… بودم، یکروزی در (ببخشید من دارم قصّه یا قّصۀ زندگی را تعریف میکنم، این هم جالب است چون خود قصهاش… این جالب است و انسان را عادت میدهد به سمت آشنایی) این ننه بیبی من، مادربزرگ من همه صحبتشان خیلی انشاءالله میگفتند، که ایشاالله ایشاالله میگفتند، این مادام فقط شناختی که داشت از این خانم میگفت آن مادام ایشاالله کجاست؟ از من میپرسید مادام ایشاالله کجاست؟ هردو یک حالتی داشتند، یک چیزی که با هم آشنا بودند، آشنای ناشناس، مثل اینکه شما یک نفر از آمریکای جنوبی یا آفریقای جنوبی ببینید، در مغازه با هم صحبت میکنید، با هم رفیق میشوید، این هم همینجور بود، صحبتهایشان بیشتر راجع به نماز بود و مزار و زیارت و اینها. این نشان میدهد که آن خمیرهای که در این دو نفر هست از یک جنس است، آن خمیرهای که خمیر را درست میکنند مجسمه، این هم خمیرهای از هر دو یکجور بود، حتی نه اینکه یک مدت کوتاهی که در ایران بودند، نه، بعداً هم که رفتند به فرانسه هم آنها ارتباط را داشتند، و هم ما ارتباط را داشتیم، ما یعنی من و خانمم و این خانم… بطوری که یکبار رفتیم دیدنشان، منظور اینکه نزدیک بودن اعتقادات هم خیلی مؤثر بود. ما پاریس که رفتیم، رفتیم دیدنشان، قرار شد برویم، تلفن زدند به من که…، موعد ماه رمضان و اینها را نمیدانستند، آنها هم مسلمان بودند، شهادتین گفته بودند و… رفتیم دنبال… گفتم…
آمدم من، میآیم دیدنتان، او هم استاد دانشگاه بود و خیلی مورد احترام [بود]، رفتیم آنجا، ولی در تمام این مدت فکر میکردم که آخر ما قرار گذاشتیم، با این خانم قرار گذاشتیم که هم من گفتم قبول است و هم این، که فلان تاریخ، فلان ساعت میآییم به دیدنتان، و این هم هیچ ایرادی، عیبی نداشت، اما به تدریج فهمیدیم که این روز، ماه رمضان است و آن ساعت، ساعت افطار است، خیلی ناراحت شدیم، که به او بگوییم دعوتش را بهم بزند، ولی نه، رفتیم، با همین دکتر حسینعلی، بچه بود، رفتیم آنجا، همان اول که وارد شدیم بعد از سلاموعلیک، آن گوشه را نشان داد، گفت ببینید آنجا یک میز گذاشتم و روی آن پر است، امروز ماه رمضان است، او بهتر از من میدانست، امروز ماه رمضان است و شما حتماً روزه هستید، دلتان میخواهد…، خیلی خوشحال شدیم، افطار را آورد روی…، که ما افطار کردیم و دعایی موقع افطار گفتیم برای او…، بعد هم که از طبقۀ چهارم بود آمدیم پایین، یک عروسکی بود، عروسک خیلی قشنگ و خوبی، بزرگ بود، داده بود به حسینعلی که بازی میکرد با آن، یادمان رفته بود آن را اصلاً، آمدیم پایین، پایین که رسیدیم گفتیم ای وای، ما این عروسک را یادمان رفته بیاوریم، چکارکنیم؟ در این فکر بودیم که چکارکنیم، دیدیم که آنیکی آسانسور آمد پایین، یک نفر پیاده شد، همین پروفسور آمد پایین، بغلش هم عروسک داشت، گفت که من دیدم شما پیاده شدید رفتید، بعد یادتان [رفت،] فراموش کردید، آوردم بجای شما، خیلی خجالت هم کشیدم، آنرا تا همین اواخر هم داشت.
این اُنس و محبتی که بین یک ایرانی و یک فرنگی که ظاهراً با هم ارتباطی هم ندارند، جز یک سلاموعلیکی و اینها، خیلی تعجبآور بود، آن یک معنویتی بود که در درون افکارِ هم ما، هم او وجود داشت و این مثل یک تخمی بود، که در دل کسی کاشته شد و از هردو، گیاهی، یکی بود، از گیاه محبت، گیاه محبت بود که هم در آنجا سبز شد و هم در دل ما سبز شد. هنوز هم ما، چون هر دوتایشان مرحوم شدند، خدا رحمتشان کند، هنوز هم ما به فکر او هستیم و یادمان نمیرود. به هر جهت این… درموقع…، به او گفتند اینها شما باید اول مسلمان بشوید به قولی…، گفته بود به هرچه شما بگویید بیا میآییم، اینجور احساس آماده بودن میکرد، و او هم میآمد، واقعاً هم میآمد… در ایام عید بود، نمیدانم [هیچ]کدامتان دیدید یا نه؟ حضرت صالحعلیشاه همان روز عید از این منزل، [به] آن منزل، آن منزل، آن منزل میرفت، یک سلامی میکردند، احوالپرسی و آنها تخممرغ پخته میآوردند و انجیر خشک و اینها تقسیم میکردند، خیلی دوستانه، در همۀ آن چیزها هم بود میآمد، مثل اینکه اصلاً شیرۀ بیدختی… و یک صمیمیت خاصّی برقرار بود. به هرجهت ما تا رفتیم در پاریس، گفتیم لابد این… یک خداحافظی میکند، دلش هم تنگ شده برای ما، ما هم حتماً دلمان تنگ میشود برای او، در همین فکر بودم که به او بگوییم، تلفن بزن و پاشو بیا دیدن، تلفن زدم به شماره تلفنی که داده بود و احوالپرسی و خوشوبشی و بعد گفت…، معلوم شد یک برنامهای، نمیدانم، کنگرهای، کنفرانسی، چیزی هست، که من در اینجا هستم، در شهر دیگری، ولی خب خیلی دلم میخواهد بیایم شما را ببینم، یا شما بیاید اینجا یا صبر کنید تا من برگردم به [پاریس]، خیلی ساده بودند، گفتیم نه هستیم تا تو بیایی، ماندیم تا آمد، یک محیط صمیمانهای ایجاد شده بود از این، به این معنی که همانوقت هم یکی از آشنایان ما، دوستان ما که اهل همان گناباد بود، آنجا میآمد، او هم آمده بود امتحانی برای زبان فرانسه [بدهد]، چون یک خورده از تاریخ ثبت نام گذشته بود، نامش را ثبت نمیکردند توی دفتر، باید میماند یک سال دیگر، من این حالا… را، خود این آقای… گفت که یک استادی هست اینجا همۀ دانشجویان میشناسند او را، خیلی هم دوستش دارند با احترام و خیلی هم به ایرانیها کمک میکند. گفتم: که؟ کاغذی داد گفت اسمش پیاتیه است، گفتم بله این پیاتیه، گفت بله این اسم پسر ما را ثبت نمیکند. من به او قرار دادم که بیاید با هم برویم پیش استاد، آمد با هم رفتیم پیش استاد، گفتم آقا این هم یک گرفتاری است مثل من…، شما کمک کنید، گفت من کمک میکنم خیلی خب، با آنها قرار گذاشتند فردا بروند یا پس فردا بروند برای ثبت نام او.
او هم در تهران قاضی بود، رئیس دادگاهی بود در گناباد، رفتند، من پسفردایش تلفن زدم، پرسیدم از این که چکار کردند، گفتند با او رفتیم، متأسفانه نشد، من تعجب کردم چطور این با وجود اینکه رفته ولی نشد، قبول نکردند، گفتم چرا قبول نکردند؟ گفت با آن استاد دیگر و رئیس دانشکده صحبت کردم گفتند خیلی خب، ما حاضریم بخاطر این ایرانی که پا شده آمده اینجا… درست کنیم. صورتی که اسامی آنهایی که ثبتنام کردند نوشته و آورده بود، بعد گفت اینها ثبتنام شده و اینها چون قانون [دانشگاه] این است که هرکس ثبتنام میکند، همانوقت باید اسمش را ثبت کنند، وارد کنند، و این هم همانوقت اسمش را نوشتند، ولی زیرش خط کشیدند، یعنی از وقتش گذشته، و درواقع همۀ دانشکده میفهمند که… و نمیتوانیم ما [ثبتنام کنیم] و کسی کاری نمیتواند بکند. گفت ولی من قول میدهم درسش را بخواند، در ترم آینده من کمکش کنم، همینجور هم شد. ولی منظور اینکه یک اُنس و محبتی بین او و ایرانیها ایجاد شده بود، اصلاً نمیدانست ایران کجاست، آن تصنیف که میگوید ایران کجاست؟ این خرابه ایران نیست، پس ایران کجاست؟ یک اُنس و محبتی…، بنابراین ایرانیها، ما از همین مدّت فهمیدیم که این ایرانیها یک اُنس و محبتی دارند که فرنگیها را جذب میکند، یک نمونه دیگر در همین مورد این بود که در کلاس فرانسه که میخواندیم، از همان اول قرار بود یک کلاسی که ما مثلاً هستیم، تعداد نصف بشوند، نصف این کلاس یک کلاس [بشود] به هر یک از این دو کلاسها صحبت میکردند و ما هم همینجور بودیم، استاد پرسیده بود از ما که خب شماها بگویید اهل کجا هستید؟ هرکدام یکی گفت ابرقو، یکی گفت کجا، به من که رسید یک نگاهی کرد گفت؛ ها تو، این هم بدانید این تو که میگویند آنجا، این تو علامت تحقیر نیست، علامت دوستی و محبت و اُنس است. نگاه کرد گفت؛ نه، تو نگو، من بگویم ببینیم درست است یا نه؟ نگاه کرد و گفت تو از قیافهات معلوم است که شرقی هستی، خیلی خوب شرقی از کجاست؟ از خیلی جاها هست، عرب که نیستی؟ گفتم نه، بعد گفت از ایران، ایرانی باید باشی قاعدتاً، گفتم بله، بعد تعجب کردم که چطور شناخت؟ گفت در ایرانیها، ایرانیهایی که میآیند برای درسخواندن یک درخششی دارند که اینها ما را جذب میکند و ما میفهمیم که این آمده برای درسخواندن، نمیخواهد…، ماند و به هرجهت ما دور افتادیم و… این یک علقه و یک رابطهای معنوی است که بین افراد است که خودشان بدون ایکه در این تقسیماتی که هست، زبانهای مختلف، انسانها، بدون… وارد بشوند، توی جمع خودبخود یک گروهی پیدا میکنند، اینها هم همینجور بود، به هرجهت ما از… من غیر از درس، چون درس را خوانده بودم، اینها چیزی نبود، به این نتیجه رسیدم که اینها همۀ دلها به هم نزدیک است، ایرانی و فرانسوی و انگلیسی فرق نمیکند، اینها به هم نزدیکند و این علامتی است که نشان میدهد بین دو نفر، که یکی در فرانسه یکی در ایران، اینها به هم نزدیکند، یعنی بدون اینکه درسی خوانده باشند و تعلیماتی و اینها، به هم نزدیکند، دلشان به هم نزدیک است. همین چیزی است که ما هم میگوییم آخرالزمان که ظاهر شد، همه یکی میشوند، با هم مهربان میشوند…، یعنی آن معنای دلها که به هم نزدیک است، اینها به هم نزدیک میشود مثل دو یادداشت که به هم میچسبد.
خلاصه کمکم در زندگی، من از خیلی چیزها آنچه که به من تعلیم دادند و آنچه که خوانده بودم در کتابها، از این قبیل عملاً دیدم. منتها نه بین دوتا ملت، بین دو تا فرد مثلاً و تمام اینها روی اُنس و الفتی است که خداوند در انسان آفریده، اول نمیدانیم، بعد برمیگردیم که این چرا چنین شده؟ برمیگردیم میبینیم که خداوند خودش گفته است که من انسان را که آفریدم، نگفته است که جداگانه آفریدم، یکی روس و یکی انگلیس و یکی ایرانی، نه، به همچنین نگفته است که…، اینها همه با هم هستند، خداوند اینها را آفریده، یک تفاوتهایی هم بین آنها قائل است، اگر دخیل باشد آن تفاوتها یکجوری است که اینها را به هم نزدیک میکند، تفاوتی نیست که دور کند و به همین طریق تدریجاً انسانها، همۀ انسانها به هم نزدیک میشوند.
چیزی که هست نمونههایی در خیلی از کشورها، در خیلی از جمعیتها میبینیم که اینها جمعیتشان به هم نزدیک شده، یک فرد…، مثل اینکه الان فرض کنید درویشها و بیدختیها، اصلاً شما بیدخت ندیدید کجاست؟ ندیدید که… ولی بیدختیها را دوست دارید، بیدختیها هم همه را دوست دارند، همۀ [درویشها را]، این اُنس و محبتهایی که خداوند آفریده باید نگهداریم، صحیح باید بماند و گرد و خاک روی آن ننشیند، خودش صاف و سالم باشد. و همین کاری است، همین ترتیبی است که ما میگوییم آخرالزمان ظاهر میشود، آخرالزمان هم همان خدایی که یک دانه بشر آفریده و اینجوری کرد، همان خدا ممکن است میلیاردها بشر بیافریند، ولی همه را یک خصوصیتی به ایشان میدهد. ادیان هم برای این آفریده شده که فرض کنید در زمان حضرت موسی علیهالسلام، خب آن جمعیتی که آنجا بودند اینقدر با هم اختلاف داشتند که نمیشد یکی آنها را به هم نزدیک کند. ولی موسی علیهالسلام با اینها جمع شد و اینها یک گروهی انساندوست بودند و یک گروهی بودند، الان هم اگر این چیزها باشد، یک نفر یهودی با مسلمان نزدیک میشوند، محبّت پیدا میکنند، اینها با هم ظاهراً هم بد هستند، میگویند ما با هم میانهای نداریم، ولی میبینند نه… به همین طریق خداوند در خلقت اینها و دستوراتی که خودش داده، درست میکند که اینها یک تکه بشوند. بنابراین همۀ دستورات و همۀ قصههایی که میگویند از این طریق درست است، منتها درست است نه اینکه یک نفر دهاتی بیاید و با یک نفر تهرانی با هم رفیق باشند، بگویند که ما… اینها مدتی دورادور با هم رفیق هستند تا…، به تدریج همۀ بشر یک تکه میشوند، این همان حالتی است که ما میگوییم امامزمان این کار را میکند، امامزمان وقتی این کار را کرد اینها با هم نزدیکند، فرد فردشان با فرد فرد آنهای دیگر رفیق هستند و به همین طریق خاتمۀ بشریت و نهایت بشریت همین است. البته اینکه ادیانالهی هم در این مسیر کار میکنند، منتها چون یهودیها خودشان را از نژاد مخصوصی میدانند، میگویند اینها با هم خوب هستند، مسیحیها همین را میگویند منتها بعد یکخرده فکر میکنند، میبینند نه، هر دویشان یکی هستند. بدین طریق امرالهی اجرا میشود، و بدانید امرالهی به هر نحوی باشد اجرا میشود.
خوابتان گرفت، حرف زدن من مثل قصهگویی است، حالا قصههایی میگویم که خودتان همه میشناسید آن قصه را، من که میگویم مثل اینکه دارم قصۀ شما، شرح زندگی شما را میگویم، خودتان میدانید. و انشاءالله که همیشه این قصهها به دلتان گوارا باشد، به یادبود آن آخرش که همه را به هم نزدیک میکند، اینها را، همه را با هم دوست و رفیق قرار بدهد.