فرمایشات آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوب‌علیشاه؛ پنجشنبه ٢٧ تیر ٩٨

۶۹۷

بسم‌الله الرحمن الرحیم

[در] اجتماع مؤمنین با هم، خودبخود یک شعله‌‌هایی از بیان منعکس می‌شود که دیگران می‌شناسند، می‌فهمند که این جمع چه است. حالا اگر برخلاف آنچه انتظار است، در بعضی جمع‌ها آدم می‌بیند یک اخباری، یک چیزهایی که درست نیست و بعد هم کسانی اصرار بر قبول آنها دارند، معلوم است که این نامؤمنی، نمی‌گویم کافر، نامؤمنی، ضعیف الایمانی در این جمع هست که آمده آتشی روشن کند برای… دود آن آتش می‌آید به چشم ما، آتشی روشن می‌شود در این جمع که این دودش می‌آید به چشم ما و به چشم خودش. یکی از خصوصیّاتی که دو تا مؤمن وقتی با هم هستند اینجور می‌شود، دو تا آهنربا فرض به هم نزدیک کردید، اگر اینها هم را جذب نکردند، در هرکدامشان باشد،‌ خدشه‌ای هست، اگر خدشه نباشد، هر دو آهنربا باشد، اصلاً به محض نزدیک‌شدن آهن یا آهنربا اینها با هم جذب می‌شوند. این قواعد طبیعی که همه می‌دانند و حتّی خب خیلی جاها به‌عنوان قواعد الهی عرضه شده اینها. محبّت چیزی نیست که تعریف بشود، یکی که خودش می‌فهمد. الحمدللّه خداوند ما خانواده را، خانوادۀ عرفانی، دینداران را چنان با هم اُخت و… کرده که خیلی هم کوشش می‌شود، اشخاص خیلی ناشخص، شخصیت… که خراب بشود… یکی از جهات ایمانی و استحکام ایمان، برای مؤمنین این است که با هم جور باشند. یادم است بچّه که بودیم، حضرت صالح‌علیشاه، خب یک عدّه‌ای بچّه‌ها، کوچک‌ها همه دوروبرش بودند، اگر صدا می‌زدند، کاری داشتند یا منعی داشتند، هرچه، می‌گفتند؛ هااای و بعد می‌فرمودند، یا اسم یکی را می‌گفتند، بعد می‌فرمودند، چنانکه این مشهور است، خودشان هم می‌فرمودند بارها، یکی از اخوی‌ها، یعنی کوچکترین اخوی که در آن‌موقع کوچک بود، از اوّل بچگی عادت داشت به اینکه وَر برود به کارها و… خب بعداً هم به همین سلیقه بود، ایشان هرجا رخنه‌ای پیدا می‌شد، برق یا نمی‌دانم، یا درها، یا یک چیزی بود، ایشان صدا می‌زدند؛ هاااای، خودِ او خبر می‌شد که چه‌کسی را می‌خواهند. به جای اینکه بگوید، مثلاً می‌گفت الان درست می‌شود. اینرا شما یک امر بچّگانه فقط حساب نکنید، یادتان بیاید هیچ‌چیزی در مقام عرفان نفهمانه، بچگانه نیست، همین شاید اگر یادتان باشد که آن شعر که «چنانم که هر چیزی که اندیشی بدانم» این عالی‌ترین مقام عرفانی، گاهی این مقام عرفانی بدون اینکه بفهمد چه مقامی است، مثل [اینکه] به دست بچّه‌ای که یک کلید چراغ شهر را بدهند، هِی خاموش می‌کند، روشن می‌کند، خاموش می‌کند، روشن می‌کند، ولی آن بچّه است این کار را می‌کند. اما اگر همان را بدست مهندسش بدهند، این دارد امتحان می‌کند کجا خراب است، درستش کند، فقط تفاوتش این است، والا هردو می‌فهمند. آن عرفان واقعی، یک پرده‌ای است یا بگوییم یک چیز که همه دارند. من خودم هم درضمن بچّگی همیشه سعی داشتم و علاقه‌مند بودم که از اینجور وقایع پند و عبرت بگیرم و آن پند و عبرت‌ها امروز بدرد می‌خورد. من گاهی می‌بینم یک نفر غریبه آمد سلام کرد و رفت، بعد بعضی از فقرا می‌گویند، عجب مرد مثلاً بدی، بعضی‌ها می‌گویند، عجب مرد خوبی بود. هردوی اینها در مقام خودِ آن شخص صحیح است، یعنی آنکه می‌گوید این آدم بدی بود تصویر خودش را در او می‌بیند. ولی اگر خیلی چیز باشد، تصویر او را در خودش می‌بیند، به هرجهت مثلاً ما برادران، شاید ما برادران، یعنی فرزندان حضرت صالح‌علیشاه را همه نمی‌شناسید به شخص، بعضی‌ها را می‌شناسید، بعضی‌ها را نه، ولی بدون اینکه بشناسید، خودِ حضرت صالح‌علیشاه، یا آن کسی که فرزند ایشان بود، همه را می‌شناخت. یادم می‌آید یکی از همان[ها] که ظاهراً درویش بود، یک مدّتی خیلی اذیّت می‌کرد، آزار می‌کرد، بعد دیگران رفته بودند با او صحبت کرده بودند، برش داشتند آمدند خدمت حضرت صالح‌علیشاه و ظاهراً مثلاً آشتی کردند، چون او هم به عنوان یکی از رجال… بود. حضرت صالح‌علیشاه هم با خوشرویی اوّل او را پذیرفتند، یعنی نخواستند که او… بعد از یک ساعت صحبت و مدّتی معذرت‌خواهی که کرد، و خیلی چیزها که گفت، مجلس تمام شد، فقرا می‌گفتند عجب مرد حقّه‌بازی، خود حضرت صالح‌علیشاه، هیچ‌چیز نمی‌گفتند، فقرا اینجور می‌گفتند و بعد معلوم شد که همین گفتۀ فقرا و تشخیص فقرا، آمده بوده و زده بود بعد کنار، بطوری که بعد از ارتباطهای واقعی دیگر از آن آثاری از آن… نشد.

ما مثلاً یکی از چیزهایش این بود که چون ایشان بالاسرِ همۀ‌ ما بچّه‌ها، فرزندان و نوه‌ها بودند، همۀ‌ ما یک فامیل بودیم و تلّقی می‌شدیم. مثلاً من با نوۀ‌ ایشان، هم افق تلقّی می‌شدیم، برای اینکه در مقام روشنایی روز، چه شمع کم نوری باشد یا پر نوری، فقط تفاوت این می‌شد که یک نور بزرگی بود، همۀ نورها… مثلاً من بزرگتر بودم، مردی شده بودم، با… صحبت می‌کردم گاهی می‌زدم پشتش، می‌گفتم برو، ظاهراً دیگران نمی‌فهمیدند، نمی‌فهمیدند که این اگر هم اخمی می‌شود، این هم از جانب بالاتری است به اینصورت اخم می‌زنیم، والا همۀ ما یکنواخت بودیم در مقام ایشان و هیچ‌کس تصوّر اینکه یک‌روزی می‌خواهد با اینها دعوایی بکند نمی‌کرد، دعوایی نبود که ما، الحمدللّه همینجور بود تا…
در این ایّام فعلی که همۀ دنیا بهم ریخته، حالا ما خودمان را نمی‌گوییم، ایران را نبینید، همه دنیا را ببینید، همۀ دنیا را بهم ریخته، ولی ایشان مانند کوه است، سر جای خودشان تکان نمی‌خوردند، همه را حفظ می‌کردند، حالا بعضی‌ها مثلاً پیدا شدند که همین حفظ همیشگی را بنابه طبع خودشان… کردند، لشکر و لشکرکشی می‌کنند.
از فقرا همه به من علاقه‌مندند، من هم به همۀ فقرا علاقه‌مندم، از همه التماس دعا دارم. به هیچ‌یک از بزرگانِ قوم و خویش‌های من جزئی ترحّم بدی نکنید، ما همه‌مان الحمدللّه از خمیرۀ محبّت، صفا و یکرنگی هستیم، ما ممکن است سر هندوانه‌ای که می‌خوردیم صبح‌ها یا خربزه با هم جنگ کنیم که این بگوید این مال من است، بله آن جنگ هم می‌شود، هرکدام هم می‌قاپند که…، ولی بعد که تمام شد تمام حیثیات فقرا هرکدام در اختیار ماست، بی‌خود… نکنید. حاج‌محمّدآقا که درواقع کوچکترین نوه‌های ایشان بود، با سایر نواده‌ها یا فرزندان هم‌ردیف است و از همه هم بیشتر محبّت می‌کرد. خب کوچکتر بود طبعاً مهر و محبّت خانوادگی به این بیشتر نزدیک می‌کرد. حالا آنهایی که می‌خواستند خرابکاری کنند، از همین‌جایی شروع می‌کردند که از همه قویتر است، یعنی از کوچکترین فرد و نوۀ ایشان شروع می‌کردند و امید داشتند که این تفرقه‌ای را که ایجاد می‌کنند، بعد از حضرت صالح‌علیشاه هم ادامه پیدا کند، یک‌خورده ادامه پیدا کرد، ولی نه خیلی. شعری ما بچّه‌ها می‌خواندیم:

ما بستۀ تو هستیم، حاجت به بستنی نیست
عهدی که با تو بستیم، هرگز شکستنی نیست

این عهد در خیلی‌ها محسوس بود که هرگز شکستنی نیست، بعضی‌ها که می‌دیدند این عهد، لَق‌لَق می‌زند، خیال می‌کردند می‌توانند بشکنند، می‌آمدند جلو، یک‌خورده هم رخنه وارد می‌کردند، ولی هیچ اثری نمی‌کرد. روح حضرت صالح‌علیشاه در همۀ ما بود، چطور کسی با خودش نمی‌تواند دعوا کند؟ بنابراین من با این یکی نمی‌توانم، هر دو یکی هستیم. شکل‌ها مختلف است و تعلیم عرفان موجب می‌شود که هیچ حرف نادرستی و ناشایستی علیه اینها نزنند و هرکسی هم اینجوری تصوّر کرده یا پیش من یا دیگران از آن یکی، از حاج‌محمّدآقا یا از دیگری بدگویی شدیدی کرده، بی‌جا بوده. ما ان‌شاءاللّه… خداوند فرمانِ حفظ و اِعلای ظاهر عرفان را که همه می‌شناسند به ما خانواده سپرده. الان هم من به حاج‌محمّدآقا که صحبتش شد، به ایشان خیلی علاقه‌مندم و از ایشان هم خیلی ممنونم. خب هرکسی ممکن است هزار عیب داشته باشد، یکی ابرویش کلفت است، یکی نازک است، یکی صدایش گرفته است، یکی نه، اینها آن توی… آن همه یک‌جور است. از هر جایی… کمااینکه به‌عنوان مثال فکر کنید، ویولن یک نوع است، تنبور یا نوع دیگری، اینها هردو، دو چیز جداگانه‌اند هرکدام یک خاصیّتی دارند. ولی وقتی می‌گوییم که آلات طرب، هردوی اینها را می‌گیرند. وقتی می‌گوییم اهل عرفان و خانه‌های عرفان، من را به‌عنوان اصل قبول دارند و می‌گویند و بعد از دیگران نام می‌برند.
ما الحمدلله از تمام فقرا، هرکسی به هراندازه در دسترسش بوده محبّت و کمک دیده‌ایم، این مثالِ چیزی بود که خیلی جالب بود، خب ما بچّه‌ها با هم بازی می‌کردیم، همیشه، ممکن بود آن روروَکی که با آن بازی می‌کنیم یا ساعتی یا چراغی که بازی می‌کنیم، گاهی خراب بشود، گاهی درست بشود، ولی همیشه همانی بود که هست، یعنی این چراغ، چراغِ من است و من چراغِ این هستم، خراب هم بشود، درستش می‌کنیم، من نکنم دیگری درست می‌کند.

یکی می‌گفت آمده بود، سرِ همین چیزها، ما بچه ها بازی می‌کردیم، یکی گفت که این چیز را این‌جا گذاشت گفت دست نزن، تَقه نکن، خیلی خب. بعد از ما می‌پرسید؛ بچه‌ها چه‌کسی اینرا دست زده؟ همۀ این بچّه‌ها صدایشان بلند شد؛ من. گفت شما چجور آدم‌هایی هستید؟ من هرجا که می‌روم، دونفر اگر باشند، بگویم چه‌کسی کرده؟ هرکسی ‌می‌گوید من نکردم، او کرده‌. ولی شما نمی‌دانم همه‌تان… یک نفر کار کرده، می‌خواهم ببینم چه‌کسی است او، می‌گویم چه‌کسی کرده؟ همه می‌گویند من.
این حالت را بسیار حالتِ مهر و محبّت و یک تنه بودنِ همه باهم هست، ما هم الحمدلله همه اینجور هستیم. همۀ شما مثلاً نگرانی‌ای اگر اطّلاع دارید به من می‌گویید، هزاران هزار خدمت کردید. مثل خود همین حاج‌محمدآقا، او هم مثل ماست دیگر و دیگران هم. الحمدلله که خانوادۀ ما، خانوادۀ عرفان، همۀ ما را در برمی‌گیرد. این شال و پرده‌ای است که همه را در برگرفته است، والا ما، فرض کنید از این..‌‌. امروز نه تجاری است نه سیاسی است، جلسه‌ای است که هم را می‌خواهیم ببینیم باز هم، همانجور که دلمان هم[دیگر] را می‌داند، می‌خواهیم صورتمان هم هم[دیگر] را ببیند… خب در آن جلسه است که شماها می‌آیید… ساعتِ، مثلاً بعضی‌ها می‌گویند ساعت یازده بیایید… تا ساعت دوازده، تا ساعت نه، هیچ‌کس نمی‌آید. ساعت نه مثلاً… من هم به جایِ… می‌خواهم اوّل معذرت‌خواهی کنم، خب یادم می‌رود، این‌دفعه یادم رفت که معذرت‌خواهی کنم شما را معطّل کردم، ولی معذرت‌خواهی می‌کنم، شماها هم معذرت‌خواهی را قبول می‌کنید، خیلی بر شما سخت است که معذرت‌خواهی من را قبول می‌کنید، نگرانی‌تان از یک چیز بالاتری می‌آید، ولی مطمئن باشید که بالاتر از ما نیست، در بالاتر از ما در مقام مزاحمت کسی نیست. از مزاحمت بی‌جا نگران نباشید و نترسید و بی‌خود برای خود دشمن تصوّر نکنید، کسی که شما مثلاً دشمن تصوّر می‌کنید، به قول مشهور ما پشت‌پرده با هم پالوده می‌خوریم.
ان‌شاءلله خداوند همۀ ما را محکم داشته باشد و هرکدام [از] ما را یک قطعه‌ای از محبّت نسبت به همه، و هرکدام ما یک جمعیم. ان‌شاءالله خداوند همۀ ما را حفظ کند.