محمداسماعیل صلاحی :
پدرم ،عزیزم ،مولایم چقدر دلم برای نگاه نافذ و مهربانت تنگ شده است ، یادش به خیر هر هفته در خلوتی که فرشته ندارد راه، مرا به حضور میپذیرفتی. با نگاه و نفس قدسی خود غم از دلم میبردی. چه بی وفا مریدانی هستیم که بی تو ما را یارای زندگی است.
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود