رنجنامه علیرضا نیکزاده دماوندی برای احمد ایرانیخواه از دراویش تبعیدی

۴۹۵

درود وادب واحترام

برادر بزرگوارم جناب آقای ایرانخواه پیامت راشنیدم

دلم میخواهد به خواهش اشک چشمانم

شما را فرزندم خطاب کنم

درست هست که شما ودیگر برادران هزینه پرداز پیمانتان با مولای جان سوخته گان عاشق یوسف برده به سفر بی برگشت در مدار خرد ورزی و عمل به خرد از من پیرمرد گوی سبقت را ربودید.

و به حق برادران بزرگ منید.

ولی امشب به تو میگویم فرزندم عزیز دلم شاید تو هنوز بابا نشدی و یا هنوز زمانها مانده است تا تجربه کنی که پدر پیر چه آتشی به جان و هستیش می افتد آنگاه که چشمان ضعیفش ,قد رعنای جوانش را در تب درد و مرض میبیند.

نازنین پسرم شکستن و خورد شدن بابا را ببین، چه کند بر کدامین در بزند.

صدای ضعیف خسته اش به گوش که میرسد کدام سرمایه، کدام توان، کدام پزشک با حال و روز من می آید به درمانت؟

پسرم میفهمی چه میگویم؟

کاری از من بر نمی اید نازنینم

تو در شرم و حیا هیچ اعتراضی نداری ولی شاید در دل پر زمهرت دلخوری هست.

افکار مزاحم در تب و بیماری و غربت سراغت می آید.

من که صدها بلکه بالای هزاران تن عمو دارم چرا در شهر غربت جسم بیمارم به تب سوزد

چرادادش بهنام؟ناز بابا در دست دیوانی اسیرِ؟

چرا رضا جان انتصاری که در خدمت به بابا و به مادر که در هر سردی شبهای برفی و یا به سوز داغ گرمای امر داد.

دوچشمان پر از مهرش.

مواظب بود که نگذارد که گرگی یا شغالی حریم خانه را آلوده سازد به راه دور تبعیدش نمودند.

مگر ماها نداریم کس

هزاران در هزاران تن عموهام کو
چرا دردی چنین جانکاه برجانم…و بعد آهسته آهسته
ندا از قلب پر مهرت به چشمانت  مرا آرد
صبوری های مادر را
که نجوا زیر لب دارد
و اشکان فرو ریخته
به لپ های چروکیدش
و وسواسش، مبادا خواهرم بیند
چه سخت است بیصدا فریاددرد

سر دادن
مادرم دریاست ولی دریای طوفانی
اندرونش پر زموج و غرش طوفان
و
اما خواهرم چشمه است
اگر طغیان و طوفانِ دریا را ببیند
خونابه ها از دوچشمان خوشگلش…
هردم فرو ریزد

باز برمیگردی بخود
از نوع سوال پر ز درد اینست!

مگر ما بیکسیم؟

آن شیران ودلیران از عموهایم کجا رفتند؟

های انها نمی بینند یا که در خوابند؟

بله بابا توحق داری
ولی جانم , نور چشمانم
در این دوره اهرمنها بند بگسسته
در سر هر کوچه و برزن
درکمینند جان بابا
که ضحاک یادت آید
عمویت کاوه و افریدون نامی
با او بعد از ده قرنی جنایتها چه کردند
آری آری یادت آمد
فریدون مهربان بود و نه خونریز
فریدون را اهورا مهر بخشید
که تازی و عرب ضحاک جانی را
فقط در انتهای غار زشتیها ببستندش
ولی افسوس و صد افسوس بابا
به بازگشت
به دوران سفید بختی، آزادی و راحتها
فراموشی بیاورد
کسی دیگر به آن غار نظر نفکند
عموهایت چو من کردیم فراموش
و آن شد که آن قفل خرد پوسید
و ضحاک خرافه گستر خونریز بشد آزاد
و صدها زان عموهای خردورزت
بجادو  و به افسونِ پلشت ضحاک بد طینت
خرافه را جدا از حق نمیبینند

صبوری پیشه کن
به فرمان اهور گر خرد ورزیم
بزودی آن هزاران مهربان داداش بابایت
چو از نسل کیومرثند
خردورزی کنند آغاز
بزودی روز شاد دور هم بودن
به مجلسها برابر با شاه بنشستن
دو زانو در کنار هم سخن از عشق بشنودن
شود آغاز بی پایان
شود آغاز بی پایان
شود آغاز بی پایان

سحرپنج شنبه از دهمین روز مهرماه یکهزارو سیصد و نود و نه خورشیدی
علیرضا نیکزاده دماوندی