شب عاشورا شده است. دشت پر از سکوت است. امام حسین (ع) از خیمه بیرون می آید به آسمان نگاه می کند و اشعاری با خود زمزمه می کند که بوی مصیبت می دهد:
یا دهر اف لک…
زینب بی تاب می شود. امام (ع) خواهر را تسلی می دهد و می فرماید: «اى خواهر! تقواى خدا را پیشه کن و به شکیبایى خود را تسلى ده و بدان که اهل زمین مىمیرند و اهل آسمان نمىمانند و هر چیزى فانى شود مگر خدا، همان خدایى که خلق را به قدرت خود آفرید و باز آنها را برانگیزاند و باز گرداند و او خداى فرد و واحد است، پدرم بهتر از من، مادرم بهتر از من و برادرم بهتر از من بودند و رفتند، من و هر مسلمانى باید از رسول خدا سرمشق بگیریم و در بلاها و مصیبتها عنان اختیار خود را از دست ندهیم…»[۱]
زینب آرام می شود. فردا آغاز راه زینب است…
امام به اطراف خیمه ها می رود. نافع بن هلال پشت سر امام حرکت می کند. امام متوجه آمدن نافع می شود. دست نافع را می گیرد و می فرماید: «ای نافع این راه را که در میان دو کوه قرار گرفته، می بینی؟ هم اکنون در این تاریکى شب، از این راه برو و خود را نجات بده!»
نافع اشک ریزان خود را بر قدمهاى امام می اندازد و می گوید: «مادرم در سوگم بگرید اگر چنین کنم، خدا بر من منت نهاده که در جوار تو شهید شوم»[۲]
مردان عاشورا گرد سید الشهدا حلقه می زنند. امام خدا را حمد می گوید و به یاران می فرماید: «من یارانى بهتر و با وفاتر از اصحاب خود سراغ ندارم و اهلبیتى فرمانبردارتر و به صله رحم پاى بندتر از اهلبیتم نمىشناسم، خدا شما را به خاطر یارى من جزاى خیر دهد! من مى دانم که فردا کار ما با اینان به جنگ خواهد انجامید. من به شما اجازه مى دهم و بیعت خود را از شما بر مى دارم تا از سیاهى شب براى پیمودن راه و دور شدن از محل خطر استفاده کنید و هر یک از شما دست یک تن از اهلبیت مرا بگیرید و در روستاها و شهرها پراکنده شوید تا خداوند فرج خود را براى شما مقرر دارد. این مردم، مرا مى خواهند و چون بر من دست یابند با شما کارى ندارند»
نوبت هنر نمایی اصحاب می رسد. یک به یک تجدید پیمان می کنند با سید الشهداء.
مسلم بن عوسجه عرضه می دارد: «به خدا قسم اگر بدانم که کشته مىشوم و بعد زنده مىشوم و سپس مرا مىسوزانند و دیگر بار زنده مىگردم و سپس در زیر پاى ستوران بدنم در هم کوبیده مىشود و تا هفتاد بار این کار را در حق من روا بدارند، هرگز از تو جدا نگردم تا در خدمت تو به استقبال مرگ بشتابم، و چرا چنین نکنم که کشته شدن یک بار است و پس از آن کرامتى است که پایانى ندارد»
پس از او «زهیر بن قین» عرضه می دارد: «سوگند به خدا دوست دارم کشته شوم سپس زنده گردم، دوباره کشته شوم تا هزار بار و خدا به وسیله کشته شدن من از کشته شدن تو و جوانان از خاندانت جلوگیرى نماید»[۳]
منابع :
[۱].ارشاد شیخ مفید ۲/۹۳.
[۲]. مقتل الحسین مقرم ۲۸۱.
[۳]. ارشاد شیخ مفید ۲/۹۲.
نظرات طرح شده در این یادداشت الزاماً بازتاب دیدگاه اینفوصوفی نیست.