در حقیقت بسیاری از دولتهای تازه تاسیس تمامیت خواه تلاش می کردند تا در اذهان اتباعشان ، «تقدس» نوین نظامهای تازه تاسیس ملی را جایگزین «تقدس» از میان رفته مذهبی کنند که تا پیش از آن در جوامع اروپایی رواج داشت و با جانفشانی ها و به بهای خونهای گزاف از میان رفته بود و این مسلما بر خلاف اصول «قرارداد اجتماعی» و نیز نظریه «حقوق طبیعی» بود که منشاء مشروعیت دولتها را نه ناشی از «تقدس » آنها بلکه ناشی از وظیفه ذاتی آنها برای حراست از حقوق شهروندانشان می دانست .
از این روی ، جان لاک که خود در عین حال یکی از واضعان اصلی «تجربه گرایی» بود اگر چه مانند هابز از طرفداران نظریه «قرارداد اجتماعی» بشمار می رفت، اما مانند او بشر را در حال طبیعی خودش موجد «شرّ» نمی دید و معتقد بود که این حقوق فطری بشر است که منشاء مشروعیت حکومت می باشد. یعنی برخلاف هابز که معتقد بود حکومت تشکیل می شود تا شهروندان را از «شرّ» یکدیگر محافظت کند جان لاک معتقد بود که حکومت تشکیل می شود تا حقوق فطری افراد را که همراه و همزمان با تولد با آنها زاده و ایجاد می شود ،محافظت و تامین کند اگر چه او هم مانند هابز معتقد بود که انسانها می توانند شریر باشند ولی تشکیل حکومت در وهله نخست برای احقاق و محافظت از حقوق اولیه انسانهاست.
حرفه جان لاک که پزشکی بود ، او را واداشته بود که «تجربه گرا» باشد و تنها بر واقعیات ملموس و «قابل اندازه گیری» اتکاء کند این «تجربه گرایی» واقع گرایانه جان لاک در سازش و تطابق کامل با ایده «اومانیسم» و انسان گرایی ای بود که در طی قرون هفدهم و هجدهم مورد توجه شدید اندیشمندان اروپایی قرار گرفته بود.
جان لاک از طریق «تجربه گرایی» در حرفه اصلی اش یعنی پزشکی به همان اصولی دست یافته بود که رنه دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰) فیلسوف فرانسوی از طریق «تجربه گرایی » اش در حوزه مطالعات فیزیک به آنها دست یافته بود. شک در همه چیز مگر آن چه که نمی توان در آن شک کرد و آن وجود خود انسان است پس وجود انسان تنها واقعیت غیر قابل «تشکیکی» است که باید منشاء تمام حقوق و قوانین باشد و این نیست مگر همان «انسانگرایی» یا اومانیسم.
به لطف نگرش صادقانه اندیشمندانی مانند جان کلاک و رنه دکارت به «انسان» ، خرافه های «موهومی» که بیش از هزار سال توسط کلیسا بر جوامع حاکم شده و منشاء بسیاری از قوانین ظالمانه و ضد بشری بودند بسرعت در مقابل واقعیت مهیب و غیرقابل گریز وجود «انسان» رنگ باخته از میان رفتند و بدین ترتیب از تلفیق دو مولفه «اومانیسم» و «تجربه گرایی»، «لیبرالیسم» زاده شد : لیبرالیسمی که حاصل نگاه «مینیمالیستی» تجربه گرایانه به اومانیسم بود.
لیبرالیسم اگرچه به «آزادی» تعبیر شده ولی مفهومی بس فراتر از آزادی را پوشش می دهد. تجربه گرایی جان لاک او را واداشته بود تا از هیچ کس تقلید نکند و سخن و ادعای هیچکس را نپذیرد مگر آنکه «تجربه» آن را به اثبات رسانده باشد. این الزام به «آزمودنِ» همه چیز و نپذیرقتن نظریات دیگران پیش از انجام آزمایش، به نوعی «آزاد اندیشی» انجامید که در حقیقت عنصر اصلی لیبرالیسم محسوب می گردد و در تقابل با «تقلید» که آموزه محوری و اصلی کلیسا بود قرار می گیرد. انسان آزاد به دنیا می آید و حق دارد که آزاد زندگی کند مشروعیت دولتها که طی یک «قرارداداجتماعی » ، قدرت موجود در جامعه را در اختیار می گیرند از لزوم انجام وظیفه خطیر حفاظت از حقوق شهروندان ناشی می شود .
این دیدگاه جان لاک در تضاد کامل با دیدگاه آگوستینی کلیسا بود که انسان را فطرتا موجودی گناهکار ارزیابی می کرد و معتقد بود که همه فرزندان آدم با گناه به روی زمین می آیند و باید طی سلسله اعمالی که لزوما توسط کلیسا تجویز و هدایت می گردد پاک گردند.
جان لاک معتقد بود که هرانسانی با « لوحی سفید» کاملا پاک و بدون گناه متولد می شود و بدین ترتیب آموزش و پروش نقش اصلی را در سعادت یا شفاوت شخص ایفا می کند. لذا این حق هر انسانی است که از امکان یک زندگی مشتمل بر آزادی، سلامتی، دارایی و خوشبختی برخودار باشد. بسیاری از مورخین معتقدند این چهار واژه یعنی «آزادی» ، «سلامتی» ، «دارایی» و «خوشبختی» که در مقدمه قانون اساسی ایالات متحده آمریکا نیز مورد استقاده قرار گرفته است برگرفته از عقاید ونظریات جان لاک در این زمینه است.
خالی از لطف نیست اگر اشاره شود که به عقیده عموم تاریخ نگاران جان لاک نظریه «لوح سفید» را از کتاب «حی بن یقظان» نوشته ابوبکر محمد بن عبدالملک بن محمدبن محمدبن طفیل القیسی معروف به «ابن طفیل » فیلسوف برجسته اندلسی که چهار سده پیش از جان لاک می زیسته است برگرفته است. ابن طفیل در این داستان سرگذشت طفلی هندی را بیان می کند که توسط والدین خود رها شده و در جزیزه ای توسط ماده آهویی بزرگ می شود تا اینکه ماده آهو از دنیا می رود و او که تنها انسان آن جزیره بوده ، یکه و تنها میان حیوانات بزرگ می شود ولی همواره در حال اندیشیدن بوده است تا اینکه سرانجام بعد از پنجاه سال پای دو انسان دیگر به آن جزیزه باز می شود : «سلامان» شریعت پرستی ظاهر گرا و «آبسال» مومنی اهل تاویل بود.
حی بن یقظان از همنشینی با ابسال در می یابد آنچه را که او با اندیشه دریافته است همان است که انبیاء همواره سعی در آموزش آنها به بشریت داشته اند.
جان لاک با اشاره به «نظریه لوح سفید» بیان می کند که همه انسانها با ذهنی خالی ازهر نقش و نگار متولد می شوند و این آموزشهای والدین و جامعه است که موجب شکل گیری الگوهای رفتاری در یک کودک می شود که نهایتا می تواند به سعادت یا شقاوت او منجر شود.
او با تالیف کتابی به نام «اندیشههایی در مورد آموزش» به بیان نظریات خود در خصوص نحوه آموزش «ذهن» کودکان می پردازد: او این باور را مطرح میکند که آموزش چیزی است که انسان را میسازد، یا به مفهوم اساسی تر، ذهن مانند «قفسهای خالی» است که با آموزش پر میشود. به باور لاک نود درصد وجود هر انسانی چه خوب چه بد ، چه سودمند وچه زیانبار ، جمع جبری آموزشهایی است که تا آن زمان دریافت کرده است .
لاک در همین کتاب یادآور می شود :«تأثیرات کوچک و تقریباً نامحسوسی که در دوران کودکی بر روی ذهن لطیف انسان گذاشته میشود، عواقب بسیار مهم و ماندگاری در پی خواهد داشت.»
او سپس به مبحث بسیار مهم « تلفیق اندیشه ها » می پردازد و با الهام از نظریه «لوح سفید» تصریح می کند که تاثیرات اندیشه های منفی دیگران در دوران کودکی شکل دهنده الگوهای رفتاری و شخصیتی در دوران بزرگسالی هستند مانند اینکه کودکی را متقاعد کند که «جن و اشباح» در شب ظاهر میشوند، در آنصورت تاریکی وشب در ذهن کودک با اندیشههای هراسناک تلفیق می گردند و این تلفیق به حدی خواهد بود که او دیگر نمیتواند در ذهن خود میان تاریکی و اشباح تمایزی قائل شود.
طرح نظریات لاک در مورد «لوح سفید » و «تلفیق اندیشه ها» موجب بروز تحولی عظیم در نظام آموزش و پروش در اروپا شد و بعد در تمامی جهان شد که نهایتا به «لیبرالیسم فرهنگی» در حوزه آموزش و پرورش انجامید.
اهمیت این دگرگونی هنگامی آشکار می شود که توجه کنیم تا پیش از استقرار نظامهای ملت -کشور در قرن هفدهم در نقاط مختلف اروپا ، آموزش و پرورش در انحصار کلیسا بود و کلیسا از این ظرفیت عظیم در راه اجرای پژوه های «هویت سازی» بهره می برد. کلیسا برای بیش از هزارسال در مدارس به دانش آموزان «نیاندیشیدن » را می آموخت و مشتی خرافات بی ارزش را به نام محتوای آموزشی در «لوح سفید » کودکان و نوجوانان بیگناه ثبت می کرد که نهایتا سر منشاء و شکل دهنده الگوهای رفتاری آنها در بزرگسالی شان بود. الگوهایی مانند اطاعت پذیری از فرامین خدمه کلیسا، مقاومت در برابر نوآوری و نهایتا تقلید کورکورانه بجای تتفکر و اندیشه. از این رو هرگونه نشانه ای از آزاد اندیشی و استقلال تفکر بشدت سرکوب می شد درست مانند آنچه در مورد گالیله بوقوع پیوست. بیهوده نبود که رنه دکارت اصرار داشت که به همه چیز شک کند و چون دریافت که نمی تواند به شک کردن خودش شک کند آن را معادل با اندیشیدن گرفت و گفت من شک می کنم پس می اندیشم و می اندیشم پس هستم.
نظریه «تلفیق اندیشهها» که توسط جان لاک ارائه گردید تأثیر بزرگی بر دیدگاههای تعلیم و تربیت ، روانشناختی و نیز روانشناسی کودک که در آن دوران نخستین مراحل تکوین خود را آغاز کرده بود گذارد به نحوی که این مبحث نهایتا منجر به شکلگیری علم روانشناسی و روانشناسی کودک برخی شاخههای علمی جدید دیگر نظیر «نظریه آموزش» شد. فصل مشترک همه این شاخه های جدید علمی نگرانی از تاثیرات مخرب آموزش منفی بر اذهان کودکان بود بنحوی که محققان حوزه های نوین آموزش و روانشناسی به والدین هشدار می دادند که هرگز اجازه ندهند اندیشههای منفی در ذهن کودکانشان با سایر اندیشهها تلفیق شود.
بنابراین لیبرالیسم مدرن با اندیشه های جان لاک به مفهوم «آزاد اندیشی» و خودداری از تقلید بدون مشاهده و آزمایش از نظریات دیگران قرن هفدهم آغاز شد و در حوزه های فرهنگی سیاسی و حتی آموزش و پرورش مقبولیت عمومی یافت.
Voir cette publication sur Instagram