فرمایشات آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوب‌علیشاه ؛ یکشنبه ٢٣ تیر ٩٨

۷۳۲

بسم‌الله الرحمن الرحیم

(ببریدش بیرون) از همه خواهش می‌کنم همیشه در اوّل صحبت‌هایم، که یک‌خورده آرام باشید و گوش بدهید به حرف، شاید خدای‌ناکرده حرفِ من ناسزا باشد نسبت به شما، ‌آن‌وقت همینجوری گوش می‌دهید، نه، گوش بدهید چه می‌گویم. ، درواقع در دلتان جواب بدهید، یا در دلتان دوباره صحبت کنید، امّا خب متأسّفانه اینجور نمی‌شود، من می‌گویم یک کمی صدا کم می‌شود، ولی بعداً باز هیچ چیز، من نمی‌دانم این صداها از کجا می‌آید؟ به هر‌جهت من سعی می‌کنم که درمواقعی که همه ساکت هستید دو کلمه حرف حساب، یا حرف ناحساب که دارم به شما بگویم. ولی خب گاهی اوقات آنقدر حرف زیاد است و فرصت کم، یا حرف کم است و فرصت هم کم است، در اینصورت جاروجنجال می‌شود. در جلسات آقایان همین جریان هست، منتها با شدّت کمتری. ولی خب در جلسات فقرا، خانمها، الان این جلسه را ما با جلسۀ آقایان حساب کنیم، تقریباً شاید این دو برابر آن باشد. در اینجا هم که مردِ دو زنه نداریم که بگوییم یک زن اینجا می‌آید، نه، از کجا اینقدر سروصدا هست؟ فقط گوش بدهید. گوش بدهید، اگر هم حرف بدردنخور است، حرف نزنید و گوش بدهید تا شما هم مثل همان حرف بدردنخور… بدردنخور باشید. از این های‌و‌هوی جلسه نه‌تنها آنچه می‌خواستم یادم می‌رود، بلکه خودم هم یادم رفت که خودم، آدم برای خودش یادش گاهی هست، فراموش می‌کند. اگر سؤالی به خاطرتان می‌رسد، سؤال هم که می‌گویم نه اینکه سین‌جیم و عین فقط همان، نه، در زندگی‌شان در این جلسات یک سؤالی، یک چیزی را می‌خواهد بداند، آنرا بنویسید و بیارید بدهید به من تا من در جلسه بگویم. یک شعری است، یکی از شعرای… می‌گوید.
ان‌شاءالله مشهد می‌روید زیارت حضرت امام‌رضا، البته حضرت امام‌رضا… نیست، آن حضرت با دیگران فرقی ندارد، ولی نامِ آن حضرت و بویِ آن حضرت هست آنجا. به این جهت درواقع سلام هم که می‌کنید به حضرت‌رضا، سلام به خودتان می‌کنید، سلام به آن گوشۀ دلتان که صاف است. هر دلی یک مقداری صافی دارد، یک مقداری غل‌وغش دارد. شما این طرف غل‌وغش را در نظر نمی‌گیرید، فقط طرف شادیتان را در نظر می‌گیرد. بسیارخب، این هم اشکالی ندارد، منتها توجّه بکنید که غیراز این گوشۀ ‌دلتان، هر گوشه‌اش یک چیزی هست. یک وقتی مثلاً، من خیلی شنیده‌ام در موقع مثلاً که آش‌بلغور درست می‌کنند برای…، یکی می‌گوید بلغورِ این بهتر است، یکی می‌گوید آن بلغورش بهتر است، بلغور که یکی است، اگر برای خوردن است که خب منزلتان بنشینید بلغور بخورید، یک بلغور خیلی خوشمزه‌ای هست. ولی مع‌ذلک این تفاوت همواره بینِ بلغورها هست، از این جهت است که نه تنها مسائل مادّی قابل تقسیم و… است، مثلاً بگویید می‌خواهیم برویم مشهد، با ترن برویم یا با چه برویم یا چجوری برویم؟ اینها قابل تفاوت و تقسیم است. ولی چیزهای معنوی قاعدتاً نباید [قابل] تقسیم باشد، ولی مع‌ذلک آنجا هم به تلافی چیزهایی… مثلاً می‌گویید می‌خواهم بروم مکّه با که و که و چجوری. اینها دیگر وقتی صحبت مکّه بود هرجور مکّه بگویید باشد، مکّه هست. حضرت‌صالح‌علیشاه که سفرها می‌رفتند، بخصوص سفر مکّه یا عتبات و اینجاها، می‌دیدیم که تقریباً تمام حواسشان متوجّه همان زیارت است. در عراق یا در کجا، زیارت می‌رفتند، برمی‌گشتند هم خسته و هم اینکه یکجور عبادت تازه‌ای داشتند. برای اینکه وقتی می‌خواهید بروید مکّه که بروید زیارت، باید حواستان چنان جمع باشد که جز آن هدفتان دیگر نبینید و کسانی که اینجوری بروند زیارت، زیارتشان قبول است و دعایی که بکنند، دعایشان مستجاب است.

ولی خودِ دعا جوری نیست که بسادگی مثل مثلاً کتاب زادُالمعاد یا کتاب چه بخوانند… [برای] دعا یک حالتی در وجودتان، در دلتان باید ایجاد بشود که درواقع مثل اینکه ذوق دارید یا عجله دارید که آن مطلب یا آن مقام را در بغل بگیرید و فشار بدهید. تمام موارد چیزها و تعلّقات دیگر از خاطرتان محو می‌شود. حتی در عشق‌های دنیایی وقتی که طرف را می‌بینید، هدف دارید که او را بغل کنید و با فشار او را بگیرید، هیچ چیز دیگری یادتان نیست در آن‌موقع، حتّی غذایی که می‌خورید در آن‌موقع یادتان نیست، گو اینکه در همۀ این یادآوری‌ها، یک غذایی می‌دهند اوّل، یک ناهاری یا صبحانه‌ای یا چایی، اقلاً چای. مع‌ذلک وقتی… از این مرتبه یادتان… خب در اینجور عبادات وقتی که این حالت ایجاد شد اگر با خودِ حالتِ زیارت باشد، خودِ او هم جزو زیارت حساب می‌شود، اما اگر غیراز آن باشد، نه، جزو زیارت حساب نمی‌شود و گاهی اوقات ممکن است مثل زیارت است ولی زیارت [حساب] نمی‌شود. در بیدخت یک فدایی بود، اسمش را هم نمی‌دانم چه بود، به‌نام رضا صادق، این هیچ‌چیز هم نداشت، البتّه ماها بچّه‌ها، به او توجّه نداشتیم، اعتقاد نداشتیم، ولی من می‌دیدم که همه به او محبّت دارند، خوششان می‌آید. مثل گدایی، گدا هم نبود، خیلی هم فهمیده بود. حضرت‌صالح‌علیشاه برایش بطور محرمانه یک مقررّی برایش معیّن کرده بودند، اینکه جداگانه و لباس محبّت و لباس عشق و عاشقی به آن پوشیده بشود، این خودش درست می‌آید. البتّه آقا به مناسبت اینکه خوب متوجّه بشوند فرموده بودند این آقای علی صادقِ ما یک بیابانی داشته، یک بیابانی، که دیگر اجارۀ رسمی نداشت، یعنی چیزی نداشت، بیابان آب می‌آمد. چون حضرت‌ آقا علاقه‌مند بودند که هرچیز ناآبادی و خرابی را تبدیل به آباد کنند، همین‌جا را از این خریده بودند، و می‌گفتند که ماهی یک مقدار مختصری به این بدهند به عنوان قیمت آن قطعه‌زمینی که می‌فروشد، که آن هم مثلاً قطعه‌زمینی نبود، چیزی نبود که…
دائم می‌گویند اگر سمعک را خاموش کنید…، خب من سمعک خودم هم همین جاست، مگر خودم را خاموش کنم. سمعک درواقع برای این است که اعلام کنیم من گوش دارم، من الان چجوری به شما اعلام کنم که در بدنم گوش هست، من که نمی‌شنوم، باید اعلام کنم که گوش دارم، بنابراین اگر شما حرف بزنید گوش می‌دهم، ولی مع‌ذلک اینجوری نیست، شما حرف می‌زنید من نمی‌فهمم. هزار چیز است، خداوند گفته است که بشر را، این بشر را که آفریدم، بر شکل و دنبالۀ خودم آفریدم، یعنی درواقع هرچه من دارم به این هم نمونه‌اش را دادم که بفهمد. بنابراین مواظب خودتان و مواظب این کمک‌های الهی باشید، شنیدن را همین‌جور چیز نکنید… ما صداهای ناهنجار را گوش می‌دهیم یا صداهای خوب را و یا هم غزل و [شعر] را. تمام این وسائل را به بشر داده، به بشر می‌گوید یا گفته است که صدایی که شنیدی، باید خودت بفهمی که این صدا برای چه بوده، اگر اهل خداوند هستی به آن‌طرف برو، اگر اهل شیطان هستی به آن‌طرف. همین‌جور در تمام چیزهایی که هست در جهان، برای اینکه ما بفهمیم، خداوند وسیلۀ فهمیدنش را فراهم کرده. وقتی شما مثلاً عسل می‌خورید، یک یا دو تا عسل جداگانه باشند، بچشید، یکی را می‌گویید که این بهتر از آن است و حال آنکه همه‌اش عسل است، در عسل بودن جدا هستند از هم، ولی هرکدام یک خاصیّتی… دارند.

خداوند جوری آفریده است و انسان را می‌خواهد جوری کند که بر تمام گوشه و زوایای زندگی خودش وارد باشد، الان شما غذا می‌خورید با دهان، با دست و اینها، در کشورهایی، در آن گروه‌های دورافتاده نگاه‌کنید، همان‌ها هم غذا می‌خورند، همۀ‌ آنها غذا را از راه دهان می‌خورند. یک چیزهایی است که خدا اینجوری به انسان یادمی‌دهد. یعنی که انسان می‌بیند که دیگران چه می‌کنند، انسان دیده بچّه‌ها همیشه فریاد می‌زنند به مادرشان و می‌خواهند که در دست بگیرند. این چیز را آفریده، بعد این آفریده و این خلقت خاصِّ افراد بشر در بعضی‌ها هست، در اکثریت آنها هست و در بعضی آنقدر قوی است که خودش به منزلۀ رسیدن به آن مرحلۀ یاددادن است. از این چیزها اگر دقّت داشته باشید، در حیوانات، حتّی همین حیواناتی که دمِ دست ما هستند، گربه مثلاً یا… من در مورد این… خلاصه خیلی تجربه کردم، نگاه می‌کنم، دیدم که مادر برمی‌دارد، می‌گذارد دمِ دهانش، از دمِ دهان تا داخل بدن دیگر با آن است، ولی همین‌که غذا را ببیند و بردارد، این‌را نگاه می‌کند، می‌بیند که مادرش چکار می‌کند؟ مادرش یک دانه گندم بر‌می‌دارد و می‌خورد، این هم همین کار را می‌کند. این چیزها را دفعۀ اولش هم خداوند به اینها یاد داده. ما هم همینجور، بنایراین وقتی که خداوند تمام وسایل فهمیدن و درک را برای ما گذاشته، ما چرا نباید بفهمیم؟ در این‌صورت ما باید تمام اسرار جهان را حفظ کنیم و داشته باشیم، و نیست حیوانی که اینها را ببیند و یاد نگیرد. بنابراین می‌بینید که مثلاً تبسّم… عیناً مثل مادرش است، مادرش را نگاه کنید، می‌بیند مثل مادرِ خودش است، اینها می‌رسد تاجایی‌که همینجور این به آن یاد می‌دهد و…، اینها همه این چیزها را از مادرشان یاد گرفته‌اند، بدون اینکه مادر بگوید گوش بده، خودِ حیوان گشته تا این چیزها را دیده، یاد گرفته. اینکه می‌بینید که خیلی حیوانات کارهای عجیب و غریب می‌کنند و اضافه بر خوراک خودشان، یک خوراک دیگر می‌خورند که ما از این حیث خیلی دیدیم، خیلی داشتیم، گربه دیدیم مثلاً غذای توت می‌خورده، اینها زحمت کشیدند، یاد گرفتند و یک کار جدیدی یاد گرفتند، بروند جلو. همین کار جدید را ممکن است به بچّۀ ‌خودش یاد بدهد. بعد از دو، سه قرن که گذشت همین بچّه مثل آن اوّلی در تمام آن چیزها که یاد گرفتند آگاه است. مسألۀ تربیت حیوانات به همین قرار است، یکبار، دوبار آنها را آزمایش می‌کنند، دفعات دیگر خودِ آنها بلدند چکار کنند. یا مثلاً… یادم می‌آید… شاید تبریز مسافرت بودیم، نشسته بودند، منتظر فرصت بودند که بتوانند… مراقب بودیم که از دستمان چیزی نیفتد که آنها بخورند. بتدریج اینها یک کلماتی یاد می‌گیرند. این چیزها یادگرفتن و یا یادنگرفتنش بدست خودِ انسان است، که خب بعضی حیوانات هستند که لیاقت یادگرفتن دارند و حتّی در بعضی انسان‌ها هستند که یک لیاقتی یادمی‌گیرند، بعد از یادگرفتن استفاده می‌کنند.
ان‌شاءالله ما این مطالب را، اینها را از خودِ حتّی حیوانات هم یاد بگیریم و بعد به طریقی هرچه در دنیا هست، ما بدانیم چه هست، چجوری است. بعد باید توجّه داشته باشیم که اینها برای تربیت ماست درواقع.
(ببخشید، من خوابم نمی‌آید، ولی نمی‌دام چرا…؟) خلاصۀ درس امروز این بود که انسان باید هرچیزی را از هر حیوانی شده یاد بگیرد. حتّی اسب، الاغ سوار می‌شود راه می‌رود، جفتک‌زدن را از او یاد بگیرد، به این معنی عادت‌کند چجوری جفتک بزند. هر حیوانی هم از حیوانات دیگر نگاه می‌کند، یادمی‌گیرد و یا حتّی خودش می‌آید می‌رود دعوا کند، دو، سه تا جفتک می‌خورد. ما چون درواقع زادۀ‌ دهات هستیم و تا آخرِ همین ابتدایی چیزِ تازه‌ای یاد نمی‌گرفتیم، از دبیرستان به بعد و آمدن به شهر چون به یک دنیای جدیدی وارد می‌شدیم که همیشه در آن چیزهای تازه است. مثلاً گلاب‌پاش، این در… نبود ولی خودِ چیزها می‌آمدند گلاب می‌گرفتند می‌پاشیدند. ما شاید یکبار یا دوبار… فهمیدم و امتحان کردم، همینجور سعی‌کنید چیزهایی هم که بلد نیستید و در جاهای دیگری است از او یاد بگیرید.
ان‌شاءالله ما بتوانیم همه چیزهایی که حیوانات دارند ما هم یاد بگیریم.