معرفت نیست دراین معرفت آموختگا
بعد از این دست من و دامن لب د
مولای عزیزم, ای بزرگوار چگونه
علی مروت پیشه کرد
علی زمانم هر کس
حصرت را گلباران کرده ای.
شا
قربانتان گردم بیایید
فراق شما وحوروشان خیالی و را
بداد
قربانت گردم دلم برایتان تنگ است ما را به خود وا مگذار که بسیار دشوار است بی تو بودن را لمس
علی جانم بیا تا گم
ما نیازمند الطاف شما هستیم . ما را ببخش و بیا که اگر خو
خود را از ما نگیر که تنبیهی بس
ما امید به رحمانیت
من غیر از شما هیچ نمیشناسم غیر از شما هیچ نخو
باش تا باشیم و بمان تا بمانیم.
ای حضرت دوست ما را با تمام گنا
بیا تا متحد
اگر یک تک دلی
که او
بیا تا گل برفشانیم و می در ساغر
فلک را سقف بشکافیم وطرحی نو در
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشق
من وساقی به هم سازیم و بنیادش
مولا جانم برگرد و خود به این حصر خاتمه بده که بی تو توان هیچ
شب تاریک و بیم موج و گردابی هایل
کجادانند حال ما سبکباران ساحل
توام شاهی و من بنده تو را خواهم
بیا ای تو همه خوبی ،امید و عشق هر بنده
عقاب سرکشی جانا مده بر کرکسی فرصت
که غنیمت داندش انرا همان
چه خوش میگویدش شاعر:
نه هر که چهره بر افروخت دلبری د
نه هر که آیینه سازد سکندری دا
خوشحالم که نه میدانم و نه میخواهم بدون عشق تو این هر دو بجز غر
مولانا :
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم | کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم | |
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم | بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم | |
زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم | وجدی نه که در گرد خرابات برآییم | |
نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم | اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم | |
حلاج وشانیم که از دار نترسیم | مجنون صفتانیم که در عشق خداییم | |
ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود | اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم | |
ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست | گر سر برود سر تو با کس نگشاییم | |
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است | بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم | |
دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز | رحم آر که ما سوخته ی داغ خداییم |
بقلم : آناهیتا