باید توجه داشت که هندیان خود هرگز ادیان و مکاتب فکری خویش را «فلسفه» نخوانده اند. بنابراین اگر بناباشد از دیدگاه فلسفی به مفهوم غربی آن به ادیان و مکاتب فکری هندیان نگریسته شود باید بتدا تعریفی دقیق و جامع الاطراف از واژه فلسفه ارائه گردد.
پیش از این توضیح دادیم که مفهوم فلسفه و اندیشدن نزد هندیان هرگز تئوری محض نبوده بلکه همواره با عمل ُ تجربه و تمرین همراه بوده است . بعبارت دیگر اندیشه و تفکر در مکاتب هندی دارای مراحل و سطوح متعدد است و هر مرحله از اندیشه و تفکر محصول تمرینات عملی جسمی و ذهنی مرحله پیشین است.
در یونان باستان نیز تا پیش از سقراط ، فلسفه اینگونه بود و فیلسوف کسی بود که در حقیقت دوستدار «سوفیا» بود و به دنبال آن می گشت و «سوفیا» نیز بنا بر قرائنی -که عجالتاْ تحقیق آن خارج از موضوع این مقاله است – همان «فرزانش خسروانی» بوده است که سالک با توسل به آن می توانست با انجام تمریناتی ویژه از سطوح فکری خود عروج کرده به سطوح فکری بالاتر دست یابد.
یکی از بهترین قرینه ها در این خصوص همان «نظریه مُثُل» است که افلاطون که در کتاب خود «جمهور» آن را به دقت بیان کرده است . در این نظریه یکی از دربندشدگان درون غار با گسستن زنجیر به بیرون غار راه پیدا کرده و با دنیایی کاملا متفاوت روبرو می گردد که در آنجا نوع اندیشدن با نوع اندیشدن در درون غار متفاوت است و هنگامی که این شخص رها یافته به درون غار باز می گردد تا تجربه خود را با همبندان سابق در میان نهد در کمال شگفتی با سردی و بی میلی آنها مواجه می گردد . با این توصیف دوستداران «سوفیا» تا زمان سقراط می دانستند که برای رسیدن «سوفیا» باید نزد کسی بروند که از زنجیر های «حس» رها شده و به خارج از غار طبیعت راه یافته بعبارتی باید در جستجوی مربی یا انسان کامل زمان خود بگردند و بدین اعتبار «فیلو» به چم دوستدار هم در حقیقت هم ارز دارنده «شوق» در تصوف بوده است و فیلسوف در یونان باستان سالکی بوده است که با شوق به دنبال انسان کامل بوده است چنانکه از دیوجانس منقول است:
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
گفتند یافت مینشود جستهایم ما گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست
امروزه مسجل شده است که واژه «سوفیا» ی بکار رفته در ترکیب فلسفه همان کلمه « صوفیه» است که تصوف از آن مشتق شده است بنابراین می توان مطمئن بود که هدف اولیه فلسفه یونان دست یافتن به «دریافتهایی» بوده است که اهل تصوف بدنبال آن بوده اند و آن را «وجد» می نامیده اند و بطور کلی با آنچه که از بعد از ارسطو به آیندگان منتقل شده است متفاوت می باشد بنابراین مفهوم فکر و اندیشه در زمان فلاسفه پیش سقراطی را باید در چهارچوب مفهوم فکر مصطلح اهل تصوف امروز ارزیابی کرد. حال آنکه در غرب و یونان باستان ، در میان فلاسفه پس از ارسطو ، «فلسفه» از مسیر پیشین خود منحرف شده و جنبه ای راسیونالیستی زمینی جایگزین «فرزانش خسروانی» آسمانی که فلاسفه پیش سقراطی بدنبال آن بودند، گردید.
لذا هنگامی که محققان غربی با پیش فرضهای فلسفی مبتنی بر خرد سنجش گرا و آمیخته با روشهای راسیونالیستی به فلسفه هند می نگرند طبیعی است که نتوانند درک درستی از آن چیستی آن داشته باشند . با این ترتیب در می یابیم که چرا هندیان هرگز از واژه «فلسفه» برای معرفی سنتهای فکری خود استفاده نکرده اند.
در حقیقت هندیان از دیدگاهی بسیار ویژه به اندیشه ها و مکاتب خود نگریسته اند که با دیدگاههای فلسفی غربیان بویژه دیدگاههای معاصر فلسفی بطور کامل متفاوت بوده است. آنها مکاتب و اندیشه های خود را «دارسنا» یا «دارشنا» نامیده اند. «دارشنا» به چم دیدن است :دیدن فرخنده یک شخص یا یک خدای مقدس.
دارشنا از ریشه سانسکریت «درس» یا «درش» به چم دیدن است که به احتمال خیلی زیاد ریشه واژه «درس» در زبان عربی نیز می باشد. بنابراین می توان واژه «درشنا» را به شهود یا معرفت شهودی ترجمه کرد. و می دانیم که شهود یا معرفت شهودی تنها در نتیجه تمرین وممارست است که رخ می دهد و اندیشه صرف اگرچه بستر مورد نیاز را فراهم می کند ولی به تنهایی کافی نیست .
بنابر این در دیدگاه هندی اندیشیدن همان دیدن است و هدف غایی بسیاری از مکاتب و ادیان هندی دیدن فرخنده یک شخص یا یک خدای مقدس است
دارشنا همچنین به شش مکتب وداباور هندی از جمله یوگا نیز اطلاق می شود همانگونه که در گفتار پیش بیان شد مکاتب هندی بطور کلی به دو بخش کلان وداباور و وداناباور تقسیم می شوند مکاتب وداباور یا استیکا که نزد محققین غربی به مکاتب فلسفه ارتدوکس نیز معروفند شامل شش مکتب اصلی فکری می باشند و پنج مکتب ودا ناباور یا ناستیکا (nāstika) نزد غربیان به مکاتب هتروداکس مشهورند.
بطور کلی هندیان و بویژه مکاتب وداباور یا آستیکا، متون ودایی را “سروتی ” می نامند . “سروتی” در زبان سانسکریت به چم “وحی شده ” یا “الهام شده ” است . این واژه ریشه واژگان “سرود” و “سروش” در زبان فارسی باستان نیز بشمار می رود مجموعۀ چند سروتی را «سوترا» می نامند که قبلاگفتیم احتمالا ریشه واژه “سوره” در زبان عربی است لذا می توان کل واژه سروتی یا همان سرود را هم ارز واژه آیه -البته به لحاظ کارکرد و نه ساختار- در نظر گرفت . شاید بهمین جهت بوده است که مخالفان پیامبر اسلام سخنان او را اساطیر اولیه می خواندند و به این نکته در خود قرآن طی آیه های مختلف اشاره شده ست منجلمه در سوره فرقان آیه ای ۲۵ و ۲۶ :
” وَقَالُوا أَسَاطِیرُ الْأَوَّلِینَ اکْتَتَبَهَا فَهِیَ تُمْلَى عَلَیْهِ بُکْرَهً وَأَصِیلًا قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِی یَعْلَمُ السِّرَّ فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ إِنَّهُ کَانَ غَفُورًا رَحِیمًا”
ترجمه ” و گفتند افسانه هاى پیشینیان است که آنها را براى خود نوشته و صبح و شام بر او املا مى شود بگو آن را کسى نازل ساخته است که راز نهانها را در آسمانها و زمین مى داند و هموست که همواره آمرزنده مهربان است”
بدین ترتیب احتمالاْ در شبه جزیره عربستان برخی از افراد با سروده های ودایی آشنا بوده و برخی دیگر نیز هنوز برای انجام سلوک باطنی و طریقت به آنها متوسل می شدند و بهرحال آیه فوق نشان می دهند که آنها با متون ودایی بیگانه نبوده اند.
بدین ترتیب دو ویژگی مشترک تمامی مکاتب فکری هندی اعم از وداباور یا ودا ناباور که در ضمن وجه افتراق اندیشه هندی با فلسفه غربی می باشند یکی لازم و ملزوم بودن اندیشه و عمل می باشد و دوم دیداری بودن ماهیت اندیشه است که نهایتا به شهودی بودن تفکر منجر می گردد.
سومین ویژگی مشترک مکاتب هندی دیدگاه خاصی است که آنها نسبت به مفهوم «زمان» دارند که با دیدگاه غرب نسبت به این مقوله به طور کلی متفاوت است . در مکاتب غربی زمان عموماْ بعنوان پلی به آینده ، نوعاْ بعنوان مسیری روبه جلو فرض می شود که باید -هرچه زودتر- پیموده شود تا کشف گردد و این نوع نگرش به زمان ، خود موجد تلاشی ادامه دار و تکاپویی دائمی است که فرصت توجه به درون را از انسان سلب می کند . لذا انسان غربی معمولا فرصت پرداختن عمیق به درون خود را ندارد چرا که باید همراه جامعه هرچه زودتر در مسیر بی نهایت به جلو برود آنچنانکه گویی در رقابتی تنگاتنگ و پایان ناپذیر برای کشف آینده گرفتار شده است رقابتی که فرصت هرگونه عمیق اندیشی را از او سلب می کند.
مکاتب هندی اما زمان را اینگونه نمی بینند در فلسفه هندی گذشت زمان به معنی دور شدن از مبدا است و این مایه نوعی نگرانی است که به تامل و ژرف اندیشی منجر می شود .انسان باید بیاندیشد چرا و چقدر از مبداء خویش دور شده است و چگونه می تواند دوباره به سوی مبداء باز گردد در پاسخ به این سوال تقریباْ تمامی مکاتب هندی روشهایی را در زندگی پیشنهاد می دهند که انسان طی آن بتواند راه خود را به بسوی مقصد باز یابد؛ مقصدی که در حقیقت همان مبداء از آن دور افتاده است
ادامه دارد …
مقاله ای به قلم یحیی خوشمرام
از همین نویسنده در این باره بیشتر بخوانیم :
نماز و اسرار «یوگا»؛ بقلم یحیی خوشمرام
بخش چهارم ؛ «نماز و اسرار یوگا»
بخش پنجم – قسمت اول ؛ «نماز و اسرار یوگا»
بخش پنجم – قسمت دوم ؛ «نماز و اسرار یوگا»
بخش پنجم – قسمت سوم ؛ «نماز و اسرار یوگا»
قسمت هفتم بخش اول ؛ «نماز و اسرار یوگا»
قسمت هفتم بخش دوم ؛ «نماز و اسرار یوگا»
قسمت هشتم؛ «نماز و اسرار یوگا»
قسمت یازدهم بخش اول؛ «نماز و اسرار یوگا»
قسمت یازدهم بخش دوم؛ «نماز و اسرار یوگا»
قسمت دوازدهم؛ «نماز و اسرار یوگا»
قسمت سیزدهم ؛ «نماز و اسرار یوگا»
قسمت چهاردهم ؛ «نماز و اسرار یوگا»